نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عید سعید غدیر

  سلام ناز پری من مریم مامان سفید برفی من نگار مامان   درخشان زندگیم    بازم امروز اومدم تا یه خاطره دیگه رو برات ثبت کنم عزیزای دلم  غروب چهار شنبه من وبابایی یه تصمیمی گرفتیم قرار بر این شد که برای شام بریم خونه مامان فاطمه وشب برای خوابیدن من وشما مریم جون ونگار کوچولو بمونیم تا فرداش که عید غدیر بود آخه عزیزای دل مامان میدونید چرا چون (مامان فاطمه وخاله جون سیده ) هستند خلاصه ما راهی خونه مامان فاطمه شدیم در زدیم مامانی در رو باز کرد سلام کردیم عید رو پیشاپیش تبریک گ فتیم وقتی وارده اتاق شدیم نرگس جون از بال در آورد وکلی ذوق کرد ودستت رو گرفت شما روبرد تا   &n...
2 آبان 1392

عید قربان

 سلام فرشته های  قشنگ وخیلی خیلی عزیزم مخمل خانوم های من      الان که دارم این خاطرهء قشنگ رو براتون می نویسم شما عروسک های  ناز مامان    ودارید خوابهای  طلایی می بینید آخه الان کلهء سحره  خوب عزیزای مامان جونم براتون بگه که روز سه شنبه بعد از اینکه بابایی  از سر کار اومد  گفت که برای شب می خوایم بریم خونه مامان مریم اینا  شام مامانی دعوتمون کرده بود  وشب برای خوابیدن هم قرار شد بمونیم   تا بابایی بتونه برای قربانی کردن  به ممی کمک کنه من هم زودی همهء   کارهامو کردم تا کمی زودتر ب...
24 مهر 1392

جمعهءپر خاطره

سلام دخترهای زیبا ودوست داشتنیم روح وروان مامان آرا م جان ماما ن ( مریم خانم ونگار جون )  الان که دارم این خاطرهء قشنگ و براتون می نویسم شما مریم مامان با خواهر کوچولوت داری خاله بازی میکنی خیلی هم آروم وبی سرو صدا بازی میکنید خوب  مریمم   من  وبابا جون برای هر کار خوبی  که انجام میدی ویا  وقتی به حرفمون گوش میدی  یه قولی  بهت میدیم  یا چیزایی رو که میگی  بابا جون  برات میخره ویا جاهایی که دوست داری می بریمت امروز هم به یکی از قول هامون  عمل کردیم.حوالی ظهر از خواب بیدار شدیم به جای صبحانه  ظهرانه خوردیم وبعد رفتیم دنبال خاله سادات ونرگس جون تا با هم بریم...
19 مهر 1392

خوش مزه بازی های نگار جونم

سلام فندق من روح  وجون و  قلب وعمرم   امروز اومدم از کارایی که تو این سن یاد گرفتی بنویسم عزیز مامان اول از هر چیزی اینو بگم که من فکر   میکنم تو بیشتر از سنت می فهمی چرا؟الان بهت میگم چون وقتی داری کار اشتباهی انجام میدی اگه   من یا بابایی بهت بگیم نگار نه  از انجامش منصرف میشی وبر میگردی  در 8 ماه 2 روز دست دسی رو یاد گرفتی که آبج ی مریم یادت داده    در 8 ماه و 10 روزگی بای بای که خاله سادات یادت داده    در 8 ماه 2 هفتگی ناز  کردن که من یادت دادم عزیزم  د ر8 ماه و 20  روزگی هم ده کردن که بابایی یادت داده تایا...
13 مهر 1392

رفتن به جنگل زیبا در ماه برگ ریزان

سلام مونس وهمدم من مریم من شیرین زبونم مهربونم نگار جونم  امروز اومدم تا خاطرهءخیلی قشنگ جمعه رو براتون بنویسم روز جمعه ساعت 10 وقتی که از خواب بیدار شدیم با خاله سادات قرار گذاشتیم تا به اتفاق هم بریم خونه مامان فاطمه یه صبحانه مشتی دور هم بخوریم وبعد از اون با   مامان فاطمه وآقا جون  راهی      بشیم بابایی هم   جوجه    کبابی  تو ی رب انار خوابوند ووسایل لازم رو از خونه مامانی جمع کردیم وراه افتادیم وسط های جاده بودیم که بابایی زد کنار با خاله سادات رفتن تا تنقلات ودوغ محلی بخرن وقتی که خریدشون تموم شد دوباره به راه افتادیم وبه جنگل چای باغ رسیدیم چقدر زیبا...
12 مهر 1392

اینم چند تا عکس از مریم و نگار (خانم خانمای من)

      لب خوشگله من     گل دخترم همش جلو آینه با خودش حرف می زنه      ا ین خانم دکتر من نگار طلا خوشگل بلا      کلاه خیلی بهت میاد خوش پوش مامان          این گل روزگار چه تعادلی داره        افسانهء دو خواهر        مریم عاشق نگاره وخیلی دوسش داره       خیلی رنگ لباست قشنگه سفید برفی              ...
7 مهر 1392

دور هم نشینی آخر هفته

   سلام نفسای من  جوجه طلایی های  مامان    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام  امروز هم اومدم تا خاطره یه شب دیگه رو براتون بنویسم که به  شما فسقلی   ها خیلی   خوش گذشت الانم شما دوتا خواهر دارید     میکنید وصداتون  در نمیاد    دخترکای من شب جمعه مامان مریم برای شام دوباره دعوتمون کرد تا همه دور هم باشیم چون عمو اینا از تهران اومده بودن خونه مامانی خلاصه  برای شب ما آماده شدیم ومنتظر بابا جون موندیم تا از باشگاه بیاد وقتی اومد یه  دوش سرپایی گرفت زود آماده شد وراهی شدیم به سمت خونه مامان مریم وقتی ر...
4 مهر 1392

رفتن به تولد نرگس جون دختر خاله عزیز

 امیدهای فردای مامان وبابا دخترهای  قشنگم   امروز اومدم تا خاطره قشنگ تولد  نرگس جون رو براتون بنویسم   جمعه شب خاله سادات برای تولد یدونه دخترش  دعوتمون (تولدت مبارک نرگس  جون) کرد ما هم شدیم  با    کماله میل قبول کردیم شب ساعت 8:30 وقتی بابایی از باشگاه اومد ما آماده شدیم که بریم من لباسهایی که مامان مریم براتون خریده بود رو تنتون کردم وکمی عطر مخصوص خودتون رو بهتون مالوندم وآماده رفتن شدیم وقتی رسیدیم خونه خاله همهء مهمونا اومده بودن وارده اتاق شدیم وسلام کردیم نرگس جونم اومده  بود تا شما مریم مامان ونگار نازمو و   وقتی که شم...
3 مهر 1392

آخرین دریا در اخرین روزای تابستان

 سلام عزیزای من نفسای من دخترهای نازو دوست داشتنیم مریمم نگارم همه دارو ندارم  امروز اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون  بنویسم خیلی بی سروصدا وبا چراغ خواموش اینجا نشستم  تاشما  نگار مامان که با هزار زحمت       بیدار نشی و شما  مریم مامان شما هم تو بغل بابا جونت خوابیدی   از کجا شروع کنم آهان روز پنج شنبه عمو شیرزاد به بابایی زنگ زدوگفت که برای شب وروز جمعه ویلا اجاره کنه تا همه با هم بریم   دور هم خوش بگذرونیم تولد مامان مریم هم نزدیک بود  ( تولدت مبارک مامان مریم الهی 120 ساله شی ) خلاصه  وقتی که شب شد بابایی بهم گفت تا آماده شم که یه سر بریم &...
21 شهريور 1392