نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

مریم مهمون کوچولوی ممی ومامان مریمش میشه

سلام یه سلام گرم وصمیمی به خوشگل های مامانی مریم ونگار جونی دخترهای جون جونی     امروز هم اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون اینجا به یادگار بذارم ماجرا از اونجا شروع میشه که عمه جون از بیمارستان مرخص شده بود آخه عمه به دلایلی جراحی کرده بود   (عمه خانم بلا به دور ) بعد از این که از بیمارستان به خونه اومد منه مامان به بابایی پیشنهاد کردم   که یه سر به عمه بزنیم ولی بابایی گفت :یه چند روز دیگه می ریم آخه عمه  خیلی عصبی وکلافه بود ودرد زیادی هم داشت از ا ونجایی که شما وروجک ها پر سر وصدا هستین وعمه هم نیاز به آرامش داشت ما روزپنج شنبه یعنی 4 روز بعد رفتیم خونه مامان مریم دیدن عمه گیتی دایی ...
26 بهمن 1392

مریم ونگار مهمون خونه مادر جون نرگس شدن

    سلام دخترهای شیرین   تر از عسل فندق های مامان ناز دونه ها من امروزم یه خاطره دیگه رو براتون می نویسم شب دوشنبه وقتی بابایی از باشگاه اومد یه دوش سر پایی گرفت وهمه زودی آماده شدیم وبه اتفاق مامان فاطمه وآقا جون راهی خونه مادر جون نرگس شدیم تو راه بابایی یه جعبه شیرنی خرید که دست خالی نرفته باشیم آخه تازه از سفر حج اومده بودن (زیارتشون قبول ) و برای شب کلی مهمون دعوت کرده بودن که ما هم جزء مهمونهاش بودیم وقتی رسیدیم خاله جون جلو در منتظر شما عسل خانما بود بعد از سلام واحوال پرسی وارد اتاق شدیم واو چقدر شلوغ بود مامانی از خجالت سرخ شده بود شما مریم به محض ورود سراغ نرگس رو گرفتی وبا دختر خاله کو...
16 بهمن 1392

نگار شیطون بلا

سلام سلام صد تا سلام هزارو سیصد تا سلام دخترم                                                  ای گل یاس مامان امروز اومدم تاچند تا عکس از کار های هر روزت برات ثبت کنم  مثلا"این عکس که نشون میده شما علاقه زیادی به تاب سواری داری البته از 6 ماهگی خودت به تنهایی رو تاب میشستی بدون کمر بند و از تاب سواری نهایت لذت رو می بری و این عکست که رو سه چرخه نشستی اگه ...
13 بهمن 1392

آخ جون برف بازی

  سلام هلو های مامان دخترهای خواستنیم گل های دوست داشتنیم      امروز هم اومدم تا  یه خاطره خوش دیگه رو براتون بنویسم  روز پنج شنبه هوا خیلی خیلی سرد شده بود تا روز جمعه این سرما طاقت فرسا ادامه داشت تا اینکه ظهر جمعه از آسمون دونه های برف سرازیر شد من وبابایی به شما مریم خانم گفتیم دوست داری برف بازی کنی شما فریاد زدی آخ جون برف بازی بعدش هم من شما ونگار مامان رو آماده رفتن کردم به کجا ؟به سمت زیراب راه افتادیم هوالی شیرگاه که رسیدیم ترافیک خیلی سنگین شد وما فقط تونستیم تا آخرهای شیرگاه بریم وقتی به دشت های کناره نزدیک شدیم بابایی زده کنار اول...
11 بهمن 1392

مریم همه چی دون

  سلام   چهل چراغ خونم ماه هفت آسمونم عزیز تر از جان من ای دین وایمان من مریم مامان   امروز هم اومدم تا یه چیز قشنگ دیگه برات بنویسم عزیز دلم جونم برات بگه پنج ماه پیش من و بابایی   تصمیم گرفتیم برات پکیج کودک نخبه رو بخریم و خریدیم چون شما دختر نازم به خوندن وزبان انگلیسی علاقه شدیدی نشون می دادی از اون زمان تا حالا من کارت ها رو با شما خوندم وکار کردم البته خیلی وقت ها هم سرم شلوغ بود ونتونستم با شما کار کنم اما خودت از رو عکس می خوندی وتو ذهنت می سپردی الان بعد از پنج ماه تلاش شما مرمر خانم تونستی 30 کلمه فارسی رو بخونی و60 کلمه انگلیسی رو بدو...
10 بهمن 1392

یادگاری های مریم

                         مریم جون وبلاگ می نویسه دااذئاطزکهالبذریسهغفلدونمنمزدیتبموولرسلانکلفنتمبیاتنخهمنتزتیزیزیززینممککک                                          اینم نقاشی های مریم در تاریخ 10/4/1391 ساعت 8:30مغرب با مداد شمعی نقاشی کرد           &nb...
10 بهمن 1392

10مروارد سفید

سلام جوجه طلایی مامان دختر ناز نازی من   خبر خبر  چه خبری؟   الان میگم چند روزی بود که شما جوجه کوچولو مامان رو دنده لج افتاده بودی ومامانی رو خیلی اذیت کردی اولش مامانی ترسید آخه فکر کردم که نکنه داری مریض میشی اما خدا رو شکر از این خبرا نبودبعد با خودم فکر کردم که شاید لج دندون در اوردن باشه وقتی  انگشت به لثت کشیدم  خبری نبود فقط لثه نرم دخترم سفید شده بود تا این که دیروز وقتی بابا جون از باشگاه اومد مثل همیشه شروع کرد به بازی وشادی با شما وروجک ها وقتی که شما نگار از بازی با بابایی می خندیدی ولذت می بردی بابا سالار متوجه دو تا مروارید سفید رو ...
10 بهمن 1392

اولین جمعه ماه بهمن ودور هم نشینی

    سلام گل برگ های گلم  شیشهءعمر مامان دخترهای خوشگلم   امروز هم اومدم تا خاطره یه شب کوتاه ولی پر ماجرا رو برای شما فرشته های آسمونیم بنویسم آره عزیز های دلم جمعه مامان مریم برای شام دعوتمون کرد آخه عمو شیرزاد اینا با وروجک هاش اومده بودن خونه مامانی بعد از ظهر وقتی بابایی از سر کار اومد ناهار خوردیم و من شما دخمل های نازم رو کردم که اگه بخوابید وحسابی استراحت کنید برای شب میریم خونه مامان مریم شما دختر نازم مریم خانم که عشق ممی هستی زودی بالشت وپتوی عروسکیت رو آوردی ولالا کردی منم به نگار کوچولو جی جی دادم وخوابوندمش بعد از دو ساعتی استراحت همه از خواب بیدار شدیم وآمادهرفتن  شدیم وراه افتادیم ...
4 بهمن 1392

شیرین کاری های نگار قند عسل

سلام گل دخترم قند عسلم   ♥♥   نگارم عشق ماندگارم دارو ندارم گل رو زگارم پاییز وبهارم مونس ویارم وای از عشق تو نگارم ♥♥ امروز اومدم از کارهای قشنگت برات بنویسم اول از همه بایدبگم شما عزیز مامان خاله بازی خیلی دوست داری وهمیشه سر عروسک اون نینا دعواست بین تو ومریم واینکه از آجر چینی  ودوچرخه سواری هم خیلی خوشت میاد    هم دوست داری حتی گاهی اون قدر تاب سواری میکنی که رو تاب خوابت میبره  دیشب بابایی وقتی از باشگاه اومد کمی با تو ومریم بازی کرد اونم چی اسب سواری که شما اصلا"بی خیال این بازی نمیشی و از ش سیر هم نمیشی بابایی هم مج...
2 بهمن 1392

آخرین جمعه ماه دی

♥♥ سلام دخترهای عزیزم نفس های من گل های یاس من  ♥♥ ♥♥♥ مریم من نگار من همهءاحساس مامان  ♥♥♥ امروز هم اومدم تا یه خاطره خوب دیگه  برای شما پری چهره هام  ثبت کنم کوتاهه اما قشنگ ماجرا از اونجا شروع میشه که سمیرا یعنی برادر زاده من دخترش به دنیا اومده مامانی خیلی وقت بود که می خواست با شما وروجک ها بره ویه سری به نی نی کوچولو بزنه اما هر بار یه ماجرایی پیش می اومد ونمی شد که بریم اما بعد از ظهر جمعه وقتی بابایی از سر کار اومد مامانی به بابایی گفت حوصله داری یه سر بریم خونه سمیرا بابایی هم گفت آره کاری که ندارم هر و...
27 دی 1392