نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

یه آخر هفته دیگه پر از خاطرهای قشنگ

سلام شرین زبونم مریم جونم سلام ای مهربونم نگار جونم عسل های مامان شکلات های من امروز آومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون بنویسم جونم براتون بگه   14شهریور قرار بود تا بابایی یه طلبی رو از دوستش بگیره که اگه  خدا بخواد  ما بریم مشهد مقدس پا بوس     نا گفته نمونه که عروسی مهداد پسر عمه شهناز عزیز هم بود باباسالار تا دقیقه 90 همهء تلاشش رو کرد ولی مثل اینکه این بار هم قسمت نبود اخه می دونید چیه دخترهای ناز مامان به کسی نگید( مامانی تا حالا مشهد نرفته )خلاصه برنامهء رفتن ما که کنسل شد و عمو شیرزاد اینا  اومدن شمال خونه مامان مریم شب موندن استراحت کردن فرداش که مامان م...
14 شهريور 1392

دریای آبی صفا سبتی

سلام مرواریدهای صدف زندگیم سلام مریم ونگارم عشق های ماندگار  امروز امدم تا خاطره شیرین جمعه رو براتون بنویسم خوب از کجا شروع    کنم اهان  ظهر جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم (ای تنبل ها ) بابایی گفت خانم موافقی که وسیله جمع کنیم  بریم دریا منم که از خدام بود گفتم اره و زودی همه چیزو جمع کردم ورفتیم دنبال مامان فاطمه تا اونم  با ما بیاد بابایی از خونه گوشت کباب کوبیده رو اماده کرد ودوغ محلی خریدو ......تا اینکه به دریا رسیدیم وای چی بگم که جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود بابایی ما رو برد دهنه که هم قلاب بندازه هم  پیش ما باشه وقتی رسیدیم حصیرو انداختیم وسایلو چیدیم ومنم مامان بازی در ا...
12 شهريور 1392

نگار عجول

سلام نگارم گل روزگارم  دارو ندا رم  عمرم  پائیزو بهارم وای نگارم نگارم یادم رفته بود که چیزای مهم ودونستنی رو برات بنویسم دختر گلم همان طور که نوشتم برات شما قند   وعسل مامان ساعت 10:55 روز چهار شنبه 14 دی بدنیا امدی که ساله نهنگ بود  درسن 5ماه و14 روزگی سینه خیز رفتی  در6ماه کامل چهار دست وپا راه رفتی  و در 6 ماه و13 روزگی هم 2 تا دندون با هم در اوردی   بازم مونده خانم در 6ماه و3 هفتگی با کمک مبل می ایستی و قدم بر می داری  عزیز بهتر از جانم امیدوارم همیشه در سلامت کامل باشی گلم                 ...
10 شهريور 1392

تولد 3 سالگی مریم الماس درخشان زندگیم

سلام الماس من زمردم  یاقوتم  فیروزه ام  تولدت مبارک عزیزم داری بزرگ میشی ها          جونم برات بگه : منو بابایی از یه روزه قبل همه کارهایه تولدتو  انجام دادیم  از جمله تزئین خونه و سفارشه کیک دعوته مهمون ها ووووتا اینکه شب تولدت رسید نا گفته نمونه که ما یه شب زودتر برات  تولد گرفتیم  یعنی 5 شنبه که جمعه حسابی استراحت کنیم  خلاصه من دخترهای گلمو حسابی  خوشگل کردم اهان یادم رفته که بگم مامان مریم براتون لباس های نازی خریده هم برای تو هم برای نگار  برای تو دختر ناز کفش و ساپورت وجوراب وتاج هم خرید (مرسی مامان مریم  مهربون   زحمت کشیدی) وقتی بابایی شروع به ارگ زدن کرد ما هم شروع به رقصیدن کردیم همه وهمه...
25 مرداد 1392

گردش عید فطر

سلام هستی من نفس من قلبم روحم  عشقم امیدهای من (مریم و نگارم ) عزیزای من بابایی 5شنبه شب ما رو برده خونه مامان مریم تا برای روز عید برنامه ریزی کنیم برنامه از این  قرار بود که شب راهی پهنه کلا شیم و سوئیت بگیریم تا فرداش بمو نیم وقتی که رسیدیم جا برایارک نبود  خیلی شلوغ بود ممی با هزار دردسر تونست سوئیت بگیره وقتی که جا به جا شدیم مامان مریم حصیر انداخت تو حیاط  هوا هم خیلی خیلی خنک بود بعد از کمی استراحت بابا جون مریم جونو برده بگردونه  دختر زیبای من    با بابا جونش 1 ساعتی غیب شدین وقتی که امدید تو دست مریم جونم کلی چیز بود باباشو حسابی سر کیسه کرده بود اره قشنگم شما دختر گل از بابا یه گیت...
18 مرداد 1392

پیشاپیش عید تان مبارک

    نغمه ریزید غیاب مه نو آخر شد باده خرم عید است که در ساغر شد روز عید است ، سوی میکده آیید به شکر که ببخشند هر آنکس که در این دفتر شد . . . عید سعید فطر بر شما مبارک . .     ...
17 مرداد 1392