نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

آخرین دریا در اخرین روزای تابستان

1392/6/21 18:58
422 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیزای من نفسای من دخترهای نازو دوست داشتنیم مریمم نگارم همه دارو ندارم 

امروز اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون  بنویسم خیلی بی سروصدا وبا چراغ خواموش اینجا نشستم 

تاشما  نگار مامان که با هزار زحمت  niniweblog.com   بیدار نشی و شما  مریم مامان شما هم تو بغل بابا جونت خوابیدی  

از کجا شروع کنم آهان روز پنج شنبه عمو شیرزاد به بابایی زنگ زدوگفت که برای شب وروز جمعه ویلا اجاره

کنه تا همه با هم بریم niniweblog.com  دور هم خوش بگذرونیم تولد مامان مریم هم نزدیک بود  (تولدت مبارک مامان مریم الهی

120 ساله شی )خلاصه  وقتی که شب شد بابایی بهم گفت تا آماده شم که یه سر بریم  niniweblog.com ببینیم

میشه ویلا گرفت یا نه منم خیلی زود خودم وشما رو اماده کردم تا  تا زودتر بریم وقتی که نزدیک دریا شدیم

باورمون نمی شد که انقدر شلوغ باشه به چند تا ویلا سر زدیم ولی همش پر بود ویا اجاره ها سه برابر شده بود  

خلاصه این که حتی یه اتاق هم گیرمون نیومد می خواستیم که بر گردیم که بابایی گفت تا

اینجاکه اومدیم کمی هم بمونیم واز دریا استفاده کنیم هوا هم کمی سرد بود ولی مامانی از قبل فکرشو 

کرده بود وبرای شما وخواهرت لباس گرم اورد اولش شما وبابایی رفتین تا قصر بادی سوار شی وقتی 

خیالت از این بابت راحت شد بابایی برامون آش خرید توی  هوای سرد خیلی چسبید آخه شما دخترای ناز

مامان خیلی خیلی آش دوست دارین واز خیرش نمی گذرین بعد از خوردن آش وتماشای دریای بی کران 

بابایی کمی  برای شماو آبجی نگارت  تنقلات خرید تا بخوریدمنم که میل به هیچ چیز نداشتم  ولی

شماها میل به خوردن داشتید  کمی دور زدیم واز دریا استفاده کردیم

شما مریم مامان دوست داشتی سوار _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ شی ولی از اونجایی که

 

خیلی برات زوده وشاید اتفاقی برات بی افته من وبابایی قولش رو

برای سال بعد که بزرگتر میشی بهت دادیم خلاصه دریا خیلی نا آروم

بود وسرد بابایی گفت که دیگه بریم وگر نه بچه ها سرما می خورن

پس راهی خونه شدیم هنوز وسطای راه بودیم که شما دختر ناز مامان

وآبجی نگار عزیزت از شدت خستگی خوابتون برد مثل دو تا ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

خوابیدید من وبابا هم اونقدر  حرف زدیم تا به خونه رسیدیم اینم یه

خاطره قشنگ کوتاه دیگه از یه شبی از شبهای خدا امید وارم همهء

شب وروزتون براتون پر از خاطره قشنگ باشه  آمین 

ماچقلب۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)