آخرین دریا در اخرین روزای تابستان
سلام عزیزای من نفسای من دخترهای نازو دوست داشتنیم مریمم نگارم همه دارو ندارم
امروز اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون بنویسم خیلی بی سروصدا وبا چراغ خواموش اینجا نشستم
تاشما نگار مامان که با هزار زحمت بیدار نشی و شما مریم مامان شما هم تو بغل بابا جونت خوابیدی
از کجا شروع کنم آهان روز پنج شنبه عمو شیرزاد به بابایی زنگ زدوگفت که برای شب وروز جمعه ویلا اجاره
کنه تا همه با هم بریم دور هم خوش بگذرونیم تولد مامان مریم هم نزدیک بود (تولدت مبارک مامان مریم الهی
120 ساله شی )خلاصه وقتی که شب شد بابایی بهم گفت تا آماده شم که یه سر بریم ببینیم
میشه ویلا گرفت یا نه منم خیلی زود خودم وشما رو اماده کردم تا تا زودتر بریم وقتی که نزدیک دریا شدیم
باورمون نمی شد که انقدر شلوغ باشه به چند تا ویلا سر زدیم ولی همش پر بود ویا اجاره ها سه برابر شده بود
خلاصه این که حتی یه اتاق هم گیرمون نیومد می خواستیم که بر گردیم که بابایی گفت تا
اینجاکه اومدیم کمی هم بمونیم واز دریا استفاده کنیم هوا هم کمی سرد بود ولی مامانی از قبل فکرشو
کرده بود وبرای شما وخواهرت لباس گرم اورد اولش شما وبابایی رفتین تا قصر بادی سوار شی وقتی
خیالت از این بابت راحت شد بابایی برامون آش خرید توی هوای سرد خیلی چسبید آخه شما دخترای ناز
مامان خیلی خیلی آش دوست دارین واز خیرش نمی گذرین بعد از خوردن آش وتماشای دریای بی کران
بابایی کمی برای شماو آبجی نگارت تنقلات خرید تا بخوریدمنم که میل به هیچ چیز نداشتم ولی
شماها میل به خوردن داشتید کمی دور زدیم واز دریا استفاده کردیم
شما مریم مامان دوست داشتی سوار شی ولی از اونجایی که
خیلی برات زوده وشاید اتفاقی برات بی افته من وبابایی قولش رو
برای سال بعد که بزرگتر میشی بهت دادیم خلاصه دریا خیلی نا آروم
بود وسرد بابایی گفت که دیگه بریم وگر نه بچه ها سرما می خورن
پس راهی خونه شدیم هنوز وسطای راه بودیم که شما دختر ناز مامان
وآبجی نگار عزیزت از شدت خستگی خوابتون برد مثل دو تا
خوابیدید من وبابا هم اونقدر حرف زدیم تا به خونه رسیدیم اینم یه
خاطره قشنگ کوتاه دیگه از یه شبی از شبهای خدا امید وارم همهء
شب وروزتون براتون پر از خاطره قشنگ باشه آمین