نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عید سعید غدیر

1392/8/2 13:32
708 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام ناز پری من مریم مامان سفید برفی من نگار مامان  Gifs Animés etoile 222درخشان زندگیم 

 

بازم امروز اومدم تا یه خاطره دیگه رو برات ثبت کنم عزیزای دلم 

غروب چهار شنبه من وبابایی یه تصمیمی گرفتیم قرار بر این شد که برای

شام بریم خونه مامان فاطمه وشب برای خوابیدن من وشما مریم جون ونگار

کوچولو بمونیم تا فرداش که عید غدیر بود آخه عزیزای دل مامان میدونید چرا

چون (مامان فاطمه وخاله جون سیده )هستند خلاصه ما راهی خونه

مامان فاطمه شدیم در زدیم مامانی در رو باز کرد سلام کردیم عید رو

پیشاپیش تبریک گفتیم وقتی وارده اتاق شدیم نرگس جون از

بال در آورد وکلی ذوق کرد ودستت رو گرفت شما روبرد تا       کنید 

آقا جون هم تا نگار رو دید شروع کرد به شعر خوندن برای نگار آخه آقا جون

این شعر رو از بچگی برای شما بعد نرگس وحالا هم نگار می خونه وبه

گوش همهء شما وروجکا آشناست خلاصه چون آبجی نگار کمی حالش

خوب نبود بغل کسی نمی رفت (آخه خواهر کوچولوی مریم دستش

آسیب دید )بعد از نیم ساعتی مامان فاطمه یه چای دبش برامون آورد

ما هم خوردیم بعد هم شام اومد یه لوبیا پلوی چرب که خیلی چسبید 

بعد از خوردن شام بابایی با همهبای بای کرد وبه سفره خونه دایی

علی رفت واز اون طرف هم قرار شد بره خونه آخه فرداش باید کار میکرد 

خلاصه دیگه ساعت داشت از 12 شب هم می گذشت ومن خواستم

 شما دو تا فرشته ها رو بخوابونم زودی رفتیم به رخت خواب شما همش

میگفتی مامان اول آش بخورم بعد می خوابم ولی آش که آماده نبود  بالاخره با هزار وعده 

خوابیدیم صبح هم من وخاله سادات از همه زودتر بیدار شدیم سفره 

عید رو پهن کردیم اول قران بعد شکلات وشیرینی ومیوه وسوهان

کنجدی ودختر دونه وسکه های عید رو به ترتیب سر سفره چیدیم 

وبعد رفتیم سراغ درست کردن آش که مامان فاطمه  هر سال به نییت امام

علی   Click here to enlarge می پزه خلاصه این بار خاله سادات زحمت کشید وپخت بعد از 

نیم ساعت سروکلهءشما خانم خانوما پیدا شد (مریم ونرگس )شروع

کردین به داد زدن که سلام سلام ما بیدار شدیم راستش عزیز مامان 

من خیلی ناراحت شدم چون برای بیدار شدنت خیلی زود بود ولی چه کار

باید میکردم منم بغلت کردم وبوسیدمت ونشوندمت رو ایون چون هوا

خوب بود وتو آسمون هم  می درخشید نرگس هم

کنارت نشست ومن براتون آش ریختم تا بخورید (آخه مریم مامان عاشق

آشه و از خیرش نمی گذره )بعد از کمی در خونه مامان فاطمه به صدا در

اومد ومهمونها بودن که یکی یکی می اومدن امسال از سالهای قبل 

شلوغ تر شده بود هر مهمونی که بعد از پذیرایی وگرفتن عیدی می

خواست بره یه کاسه آش هم بهش میدادیم نا گفته نمونه که ما عیدی

مونو اول از همه از مامانی گرفتیم حوالی ظهر بود تقریبا" همهء مهمونا

رفتن خاله جون برای ناهار خورشت آلو و مرغ ش کم پر درست کرد با برنج

محلی ومنتظر موندیم تا همهء مردها از سر کار بیان تا دور هم غذا بخوریم

البته مربی باشگاه خاله هم ناهار خونه مامان فطمه دعوت بود خلاصه

همه اومدن وناهار خوردیم شما دختر گل مامان با آبجی نرگس همش

 بدبخت رو اذیت می کردید ودنباله حیونیا می کردید آقا

جون هم از دست شما مجبور شد جوجه ها رو تو قفس بزاره تا دست

شما وروجکا بهشون نرسه از نگار طلا چی بگم که هر چی بگم کم گفتم 

خانم از خانم هم خانوم تر بود کلی آش خورد وتوی اتاق با ضبت وتلویزیون

ور میرفت وکا ری به کاره کسی هم نداشت خدا رو شکر دستش هم اذیتش

نکرد واز عید کلی لذت برد منم بردمش پیش جوجه ها کمی بازی کردیم

وبهش غذا دادم وقتی سیر شد خوابید (آفرین فرشتهء آسمونی من نگار

مامان )بعد از صرف ناهار وگپ زدن وکلی  خاله جون خواست بره

خونه خودش چون اونجا هم مهمون داشت ما موندیم وزن دایی مینا که 

اونم خواست بره سر کار از طرفی مامان مریم می خواست بیاد خونه

مامان فاطمه ما کمی منتظر موندیم که ببینیمش اما مامان مریمبه من زنگ بزن

وگفت که با خاله مهری دیر تر می د ما هم چون خیلی خیلی خسته بودیم

بر گشتیم خونه خودمون تا استراحت کنیم اینم یه روز قشنگ ویه خاطره

قشنگ از یه عید بزرگ.نا گفته نمونه نگار جونم اولین سالی بود که

مهمون غدیر مامان فاطمه بود به خاطر همین عیدیش از همه بیشتر بود 

(مرسی مامان فاطمه )

 

قهقهههورالبخند

خدایا شکرت که ما رو در این روزای قشنگ سر پا نگه داشتی لبخند   هورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)