عید قربان
سلام فرشته های قشنگ وخیلی خیلی عزیزم مخمل خانوم های من
الان که دارم این خاطرهء قشنگ رو براتون می نویسم شما عروسک های
نازمامان ودارید خوابهای طلایی می بینید آخه الان کلهء سحره
خوب عزیزای مامان جونم براتون بگه که روز سه شنبه بعد از اینکه بابایی
ازسر کار اومد گفت که برای شب می خوایم بریم خونه مامان مریم اینا
شام مامانی دعوتمون کرده بود وشب برای خوابیدن هم قرار شد بمونیم
تا بابایی بتونه برای قربانی کردن به ممی کمک کنه من هم
زودی همهء کارهامو کردم تا کمیزودتر بریم ودور هم باشیم خلاصه بعد
از اینکه بابایی از باشگاه اومد ما راهی خونه مامان مریم شدیم وقتی که
رسیدیم مثل همیشه ممی برای شما مریم مامان جلو در اومد
سلام کردیم وعید رو پیشایش به هم تبریک گفتیم وقتی وارد اتاق
شدیم دیدیم که خاله مهری هم اونجا بود سلام کردیم ودور هم نشستیم
کمی گپ زدیم شما دختر مامان از خاله سراغ ایلیا روگرفتی وبرای خاله
مهری شیرین زبونی کردی بعد از کمی مامان مریم سفره شام رو
پهن کردو شام خوردیم آهان نگار مامان هم مثل همیشه به بابا ممی
میچسبید واز بغل ممی هم پایین نمی اومد وقتی هم ممی میزارتش پایین
گریه میکرده ودنباله ممی راه می افتاد (قربون تو نگار عزیزم برم که محبت
رو حس میکنی ) بعد از اینکه کمی دور هم حرف زدیم بابایی مثل
همیشه جوکای دست اولش رو برامون تعریف کرد وما ها رو کلی خندوند
بعد خاله گفت که دیگه دیره وباید بره خونه کرد ورفت ممی
هم برای ما جا انداخت که بخوابیم ولی کو خواب مگه شما مریم ونگار
مامان می خوابیدید من با هزار زحمت ساعت 4 صبح شما رو خوابوندم
وکمی هم کنار شما دراز کشیدم تا ساعت 5:30 که ممی خواست
قربونی کنه من وبابایی رفتیم تو حیاط پیش ممی تا ببینیم که چه کار
میکنه ممی اول دعا خوند بعد به گوسفند نبات داد وکمی هم آب داد اخه
اینا روسومات قربانی کردن گوسفند در روز عید قربانه وچون
عمو اینا نزدیک خونه بودن وداشتن میرسیدن ممی هم کمی منتظر
موندتا بیان خلاصه عمو اینا رسیدن وممی رو قربونی کرد(قبول باشه بابا ممی )وقتی شما
دوتا دخترهای من صدای طاها رو شنیدین از خواب بیدار شدین شما مریم
خانوم باطاها کمی بازی میکردین وبیشتر دعواتون میشد بعد
ساعت 10:30 مامان مریم همه رو صدا زد تا بیان رو ایون دور هم کباب
بخوریم چون هوا خوب بود و تو آسمون بود بابا ممی زحمت
خرد کردن گوشتا وکباب کردنشو کشید (دستت
درد نکنه باباممی )بعد از خوردن کباب منم به مامان مریم کمک کردم تا
کارهاشو انجام بده وخونشو براش مرتب کردم آخه مامان مریم کمر درد
داشت بعد از مدتی عمو شیرزاد با خانوادش و عمه گیتی به دیدن
دوستشون رفتن وقتی خونه خلوت شدممی خواست بخوابه که شما
مریم خانوم هم گفتی خوابم میاد ورفتی تو بغل ممی خوابیدی منم نگار خانوم رو خوابوندم یه 2
ساعتی همگی خوابیدیم حدود ساعت 4 از خواب بیدار شدیم وراهی
خونهء مامان فاطمه شدیم وقتی رسیدیم خاله سادات اینا هم بودن
تو دختر گلم همه رو بغل کردی و به تقلید از من عیدو به همه تبریک
گفتی وبعد با نرگس جون تو حیاط می کردید وبازم دنباله
و کردید مامان فاطمه چای دم کرد وما همه دور هم رو ایون
نشستیم وچای وشیرینی خوردیم بعد از یه ساعتی خوش وبش کردن
من پیشنهاد کردم که بریم درمانگاه وگوشهات رو سوراخ کنیم آخه
میگن عید قربان شگون داره بابایی قبول کرد وما با آبجی نرگس رفتیم
ودکتر گوشاتو سوراخ کرد چون کمی اذیت شدی بابایی برای جبران یه
جایزه بهت داد به نرگس جون هم داد وبعدبرگشتیم خونه مامان فاطمه و بساط کباب راه انداختیم بابایی وعمو اکبر روشن کردن و کباب
درست کردن بعد از خوردن کباب یه 40 دقیقه ای گپ زدیم وچون
همگی خیلی خسته بودیم از همه خداحافظی کردیم وبه خونه
بر گشتیم تا زودتر از شبهای قبل بخوابیم این هم یه خاطره قشنگ از
یه روز قشنگ.
خدایا شکرت که همهء خانواده یه عید دیگه روکنار هم همراه با خوشی وسلامتی گذروندیم