نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عید قربان

1392/7/24 13:27
704 بازدید
اشتراک گذاری

фея سلام فرشته های  قشنگ وخیلی خیلی عزیزم مخمل خانوم های من   фея

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

الان که دارم این خاطرهء قشنگ رو براتون می نویسم شما عروسک های 

نازمامان   ودارید خوابهای طلایی می بینید آخه الان کلهء سحره هورا

خوب عزیزای مامان جونم براتون بگه که روز سه شنبه بعد از اینکه بابایی 

ازسر کار اومد  گفت که برای شب می خوایم بریم خونه مامان مریم اینا

 شام مامانی دعوتمون کرده بود  وشب برای خوابیدن هم قرار شد بمونیم

  تا بابایی بتونه برای قربانی کردن به ممی کمک کنه من هم

زودی همهء کارهامو کردم تا کمیزودتر بریم ودور هم باشیم خلاصه بعد

از اینکه بابایی از باشگاه اومد ما راهی خونه مامان مریم شدیم وقتی که 

رسیدیم مثل همیشه ممی برای بغل  شما مریم مامان جلو در اومد

سلام کردیم وعید رو پیشایش به هم تبریک گفتیم  وقتی وارد اتاق

شدیم دیدیم که خاله مهری هم اونجا بود سلام کردیم ودور هم نشستیم

کمی گپ زدیم شما دختر مامان از خاله سراغ ایلیا روگرفتی وبرای خاله 

مهری شیرین زبونی کردی بعد از کمی مامان مریم سفره شام رو 

پهن کردو شام خوردیم آهان نگار مامان هم مثل همیشه به بابا ممی 

میچسبید واز بغل ممی هم پایین نمی اومد وقتی هم ممی میزارتش پایین 

گریه میکرده ودنباله ممی راه می افتاد (قربون تو نگار عزیزم برم که محبت

رو حس میکنی ) بعد از اینکه کمی دور هم حرف زدیم بابایی مثل

همیشه جوکای دست اولش رو برامون تعریف کرد وما ها رو کلی خندوند

بعد خاله گفت که دیگه دیره وباید بره خونه بای بایکرد ورفت ممی

هم برای ما جا انداخت که بخوابیم ولی کو خواب مگه شما مریم ونگار

مامان می خوابیدید من با هزار زحمت ساعت 4 صبح شما رو خوابوندم 

وکمی هم کنار شما دراز کشیدم تا ساعت 5:30 که ممی خواست 

قربونی کنه من وبابایی رفتیم تو حیاط پیش ممی تا ببینیم که چه کار

میکنه ممی اول دعا  خوند بعد به گوسفند نبات داد وکمی هم آب داد اخه

اینا روسومات قربانی کردن گوسفند در روز عید قربانه وچون

عمو اینا نزدیک خونه بودن وداشتن میرسیدن ممی هم کمی منتظر 

موندتا بیان خلاصه عمو اینا رسیدن وممی  رو قربونی کرد(قبول باشه بابا ممی )وقتی شما

دوتا دخترهای من صدای طاها رو شنیدین از خواب بیدار شدین شما مریم

خانوم باطاها کمی   بازی میکردین وبیشتر دعواتون میشد بعد

 ساعت 10:30 مامان مریم  همه رو صدا زد تا بیان رو ایون دور هم کباب

بخوریم چون هوا خوب بود و  تو آسمون بود بابا ممی زحمت

خرد کردن گوشتا وکباب کردنشو کشید (دستت

درد نکنه باباممی )بعد از خوردن کباب منم به مامان مریم کمک کردم تا

کارهاشو انجام بده وخونشو براش مرتب کردم آخه مامان مریم کمر درد

داشت بعد از مدتی عمو شیرزاد با خانوادش و عمه گیتی به دیدن

دوستشون رفتن وقتی خونه خلوت شدممی خواست بخوابه که شما

مریم خانوم هم گفتی خوابم میاد  ورفتی تو بغل ممی خوابیدی  منم نگار خانوم رو خوابوندم یه 2

ساعتی همگی خوابیدیم حدود ساعت 4 از خواب بیدار شدیم وراهی

خونهء مامان فاطمه شدیم وقتی رسیدیم خاله سادات اینا هم بودن

تو دختر گلم همه رو بغل کردی و به تقلید از من عیدو به همه تبریک

گفتی وبعد با نرگس جون تو حیاط می کردید وبازم دنباله  

و کردید مامان فاطمه چای دم کرد وما همه دور هم رو ایون 

نشستیم وچای وشیرینی خوردیم بعد از یه ساعتی خوش وبش کردن

من پیشنهاد کردم که بریم درمانگاه  وگوشهات رو سوراخ کنیم آخه

میگن عید قربان شگون داره بابایی قبول کرد وما با آبجی نرگس رفتیم

ودکتر گوشاتو سوراخ کرد چون کمی اذیت شدی بابایی برای جبران یه

  جایزه بهت داد به نرگس جون هم داد وبعدبرگشتیم خونه مامان فاطمه و  بساط  کباب  راه انداختیم بابایی وعمو اکبر    روشن کردن و کباب

درست کردن بعد از خوردن کباب یه 40 دقیقه ای گپ زدیم وچون

همگی خیلی خسته بودیم از همه خداحافظی کردیم وبه خونه

بر گشتیم تا زودتر از شبهای قبل بخوابیم این هم یه خاطره قشنگ از  

یه روز قشنگ.

 

هوراخدایا شکرت که همهء خانواده یه عید دیگه روکنار هم همراه با خوشی وسلامتی گذروندیم هورا

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)