نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عکس های درهم از وروجکهای مامان

اینم چند تا عکس از 3 سالگی مریم توی آتلیه           ببخشید عزیز دلم که عکسات تار شده آخه از رو عکس مامانی عکس انداخت   اینم مریم خانم که با عی نک عمه گیتی عکس انداخته   مریم دزد دریایی میشود   دالی پیدات کردم اونم تو کمد لباس   الهی قربون چشمای مثل آهوت برم گل یاسم اینم عکس های مریم ونگار که مامانی براش یه قاب خوشگل انتخاب کرده این مریم خانمه که عاشق خواهر کوچولوشه   اینم وروجک مامان که خودشو زیر میز جا کرده ای شیطون بلای   گلهای یاس زندگیم بی نهایت دوستون دارم هوارت...
24 دی 1392

تولد یک سالگی نگار گل همیشه بهار

سلام دختر کوچولوی من نفسم  عمرم  وجودم عسلم  همهء دارو ندار من گل روزگار من  نگارم  تولد تولد تولدت مبارک                                                                            تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه از آسمون فرستاد خدا ۱ ماه زیبا تولدت مبارک     نگار مامان وبابا ...
14 دی 1392

مهمونی خونه عمه گلبهار

مخملکهای ناز نازیم عروسکهای جون جونیم سلام سلام هزارتا سلام     امروز هم اومدم تا یه خاطره خوب دیگه رو براتون بنویسم صبح پنج شنبه عمه گلبهار یعنی عمهءبابایی به بابا سالار زنگ زد وبرای شام دعوتمون کرد خونشون بابایی هم به ما گفت که برای شب خونه عمه گلبهاریم از همه بیشتر شما مریم خانوم      شدی وگفتی امیر حسین هم هست منم بهت جواب دادم آره دختره گلم آخه امیر حسین پسر عمه گلبهاره شما هم از اون     نازت واداهای لوست   رو برام رو کردی خلاصه بعد از ظهر که بابایی از خرید اومد من زودی کارامو انجام دادم وشما دخترها ی نازو قشنگم رو برای رفتن آماده کردم ساعت کمی از 8گذشته بود که عمو مس...
5 دی 1392

اربعین حسینی

 سلام عزیز تر از جان من مریم من نگار من گلهای باغ بهشتم    امروزهم اومدم تا خاطره یه روز دیگه از روزا ی خوب خدا رو براتون بنویسم از کجا شروع کنم اهان روز   اربعین وقتی بابایی از سر کار به خونه اومد زودی ناهارمون رو خوردیم ومن شما دخملامو آماده رفتن به خونه خاله سادات کردم آخه من وخاله جون هر سال روز اربعین آش نذری میپزیم   ولی قبل از رفتن یه سر خونه آقا جون اینا رفتیم وآقا جون رو هم با خودمون بردیم وقتی رسیدیم خونهء خاله خاله جون خیلی عاشقانه بغلتون کرد وتند وتند میبوسیدتون آخه خیلی وقت بود که شما ها رو ندیده بود خلاصه خودش هم همهء کارارو کرده بود وآش آماده بود اونم یه آش خیلی خیلی خوش مزه وخوش رنگ ورو...
2 دی 1392

شب یلدا

سلام نقل ونباتهای من شیرین ترین  شکلاتای من هزارتا سلام به روی ماه تون امروز اومدم تا خاطره قشنگ وبه یاد موندنی بلند ترین شب سال رو براتون ثبت کنم جونم براتون بگه که ما برای شب یلدا به خونه مامان مریم ومامان فاطمه نرفتیم چون هوا خیلی سرد بود من وبابایی ترسیدیم دوباره سرما بخورین آخه شما تازه خوب شده بودین خلاصه منه مامان  برای شب شام رو به عهده گرفتم وبابایی هم خریده شب چره رو قبول کرد وقتی شب شدشما مریم زیبای من همش میگفتی مامان یلدا کی میاد شبیه عیده   وهزارتا سوال ازم میپرسیدی منم بهت گفتم کمی صبر کن خودت متوجه میشی شب یلدایعنی چی  ما زودتر از شبهای قبل شام خوردیم وکمی دور هم نشستیم...
1 دی 1392

لا لایی

سلام نفس مامان فندق من دخترک زیباروی     که  غیبتم  ط ولانی  شد آخه  مامانی سرش خیلی شلوغ بودولی امروز اومدم تا برات بنویسم که در مورد شما چه کشف بزرگی کردم جونم برات بگه که تا امروز که شما 11 ماه شدی مامانی برای خوابوندنت خیلی تلاش می کرد ولی شما فندق مامان دیر می خوابیدی و مامانی ساعتها بیدارمی موند  تا شما رو بخوابونه اما یه ماهی میشه که مامان  لالایی خوابتو عوض کرد یعنی اون لالایی رو که موقع خواب برات می  خوندم ودهنم خشک میشد رو دیگه برات نمی خونم عزیزم چی برات  میخونم ؟الان بهت میگم یه شب هر کاری میکردم که بخوابی نمیشد تا اینکه نمی دونم  چ...
14 آذر 1392

مریم ونگار به شهر بازی میروند

سلام دختر های مامان  قندو نبات شکلاتای مامان مریم خانم ونگار کوچولوی من  امروز هم اومدم تا خاطره قشنگ دیروز یعنی جمعه رو براتون بنویسم  چند روز قبل یعنی  عاشورای حسینی شما دوتا خواهر یهو     وزیاد سر حال نبودین به خاطر همین ما  برای روز تاسوعا همراه بابایی بیرون نرفتیم وموندیم تو خونه تا روز جمعه که مریضبتون ادامه داشت نگار مامان حالش بهتر شده بود ولی شما مریم مامان حالت زیاد خوب نشد واشتها به غذا نداشتی من وبابایی خیلی نگرانت شدیم م نمی دونستیم چه کار کنیم که بابایی پیشنهاد کرد که ببریمت شهر بازی تا حال وهوات عوض شه منم شماهارو زودی آماده کردم وخودم هم زود حاضر شدم تا بری...
25 آبان 1392

رفتن به خونه مامانی وممی

   سلام دخترهای قشنگم عروسک های نازم مریم و  نگارم سلام هوارتا سلام  امروز هم یه روز دیگست با یه خاطره قشنگ دیگه که می خوام براتون عزیزای دلم . ظهر شنبه وقتی بابا جون از سر کار اومد گفت که برای شام مامان مریم دعوتمون کردوگفت چون    ممی یه مدت نتونست بچه هارو ببینه دلش براشون تنگ شده وگفته که برای شب بریم خونشون   شما جیگر مامان خیلی  شدی وگفتی که بریم بابایی خندید  وگفت الان نه شب میریم اول باید یه کم بخوابی تا سرحال باشی شما هم قبول کردی و بعد از خوردن ناهار بالشتت رو گرفتی و  ومنم نگار کوچولو رو    تقریبا"ساعت هفت شب بود که...
2 آبان 1392