نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

شادی های کودکانه

  سلام مریم چشم تیله ای من  سلام نگار من سفید برفی مامان  می دونم که خیلی خیلی دیره ولی چه کنم فرشته های من مامانی سرش خیلی شلوغه . جونم براتون بگه 27 تیر عمو شیرزاد با خانوادش امدن ساری خونه مامان مریم چون عمو جون ماشین خرید   (عمو شیرزاد مبارکت باشه) امدن تا تولد طاها کوچولو رو دور هم جشن بگیریم (طاها خوش تیپ تولدت مبارک)  خلاصه بابا سالار ما رو برده ساری خونه مامان مریم وقتی رسیدیم و در زدیم عمو شیرزاد امد  درو باز کرد وقتی مریم کوچولو رو دید   با شما هستم عروسک با عشق بغلت کردو بوسد بعد نگار رو بغل  کرد ونوازش کرد از ان طرف خاله نسترن با بچه هاش رفته بودن...
15 مرداد 1392

مریم توپولو وتنبل

سلام مریم من پاک ومقدس من دخترکم وعزیز ترین عزیزام مرمرم  عزیز مامان شما دخترک سبزه من مثل آبجی نگار قبل ظهر به دنیا امدی ولی در ساعت 11:30 تاریخ 25   مرداد که ساله خرگوش بود وای که من عاشق ماه تولدتم  در 7ماه و12 روزگی اولین دندونت در امد  در 8 ماه و15 روزگی سینه خیز رفتی  در 9 ماهگی چهار دست وپا رفتی  و تنبل من در13 ماه و4 روزگی راه رفتی  نا گفته نمونه که تا 1سالگی بلعیدن رویاد نگرفتی  برات بهترین ها رو ارزو می کنم عمرت طولانی باد همراه با سلامتی عشقم .   آمین         ...
14 مرداد 1392

ذوق وشوق

دخترهای قشنگم گلهای باغ زندگیم سلام الان که شما خوابید من امدم تا خاطره قشنگ دیروز رو ثبت کنم. دیروز صبح بابایی رفت ارگ خریدوقتی امد خونه مریم کنجکاوه مامان زودی در جعبه رو وا کرد شروع کرد به گیر دادن بابایی که برام اهنگ بزن بابایی هم که خیلی دوستت داره قبول کرد و برات اهنگ خوابهای طلایی رو زد تو هم شروع کردی به خوندن نمیدونم چی می خوندی ولی خیلی صدای قشنگی داری منم بغلت کردم و شروع کردم به بوسیدنت بابایی گفته که می خواد نوازندت کنه وقتی مامان مریم و عمه جون امدن خونمون تو با ذوق دست عمه رو گرفتی تا بهش نشون بدی که ارگ داری (ا لهی دورت بگردم) کلی هم برای مامان مریم شیرین  زبونی کردی. نگار بیدار شد باید برم بوس بوس. ...
13 مرداد 1392

تعطیلات آخر هفته

  سلام دخترهای قشنگ مامان پرنسس های دوست داشتنیم. بعد از دو روز تازه وقت کرذم که بیام تا خاطره جمعه رو براتون بنویسم . ظهر جمعه بابا جون بهمون گفت که اماده شیم که بریم جنگل اخه مریم مامان جنگلو خیلی دوست داره خلاصه ما راهی شدیم به بشل رفتیم چه هوای خوبی بود مریم کوچولو :تو همش دنبال بابامی رفتی تا چوب جمع کنی چه آتیشی راه انداختیت دیدنی بود بعد مریم مامان قربونش برم شروع کردی به بازی واذیت خواهر کوچولوت کلی حیونای جورواجور  هم دیدی اسب وگاو وسگای خیلی بزرگ که دخملی من از هیچ کدومش نترسید آخه مریم من خیلی قوی و نترسه( عزیزم )نگار که همش اذیت میکرد و بعد می خوابید بعد از کلی خوشی وعکس گرفتن دیگه هوا داشت تاری...
13 مرداد 1392