نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

مریم مهمون کوچولوی ممی ومامان مریمش میشه

1392/11/26 21:06
691 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

یه سلام گرم وصمیمی به خوشگل های مامانی مریم ونگار جونی دخترهای جون جونی

 

 

امروز هم اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون اینجا به یادگار بذارم ماجرا از اونجا شروع میشه که عمه جون از بیمارستان مرخص شده بود آخه عمه به دلایلی جراحی کرده بود   (عمه خانم بلا به دور )بعد از این که از بیمارستان به خونه اومد منه مامان به بابایی پیشنهاد کردم   که یه سر به عمه بزنیم ولی بابایی گفت :یه چند روز دیگه می ریم آخه عمه  خیلی عصبی وکلافه بود ودرد زیادی هم داشت از اونجایی که شما وروجک ها پر سر وصدا هستین وعمه هم نیاز به آرامش داشت ما روزپنج شنبه یعنی 4 روز بعد رفتیم خونه مامان مریم دیدن عمه گیتی دایی خسرو هم خونه مامانی بود کمی قبل ما رسیده بود بعد از سلام واحوال پرسی وماچ وبوس دور هم نشستیم وکمی گپ زدیم بعد از کمی مامانی شام رو کشید مامان مریم یه مرغ خوش مزه درست کرده بود همراه با سالاد وترشی (دست درد نکنه مامانی )بعد از صرف شام دوباره دور هم نشستیم ومامان مریم کمی ازماجرای بیمارستان برامون گفت که عمه چقدر درد کشید (نازی عمه کوچولو )من وبابایی خیلی براش ناراحت شدیم وکلی هم دلداریش  دادیم خلاصه از اونجایی که من از قبل با شما مرمری صحبت کرده بودم وگفتم که به عمه نزدیک نشی وبهش ضربه نزنی شما دخمل حرف گوش کن مامان اصلا" سمت عمه نرفتی (آفرین عشقم )وخیلی هم خانم وبا وقار بودی نگاری هم طبق معمول سرش با ممی وعروسک ها گرم بود خلاصه وقتی خواستیم به خونمون برگردیم شما مخمل مامان گفتی من می خوام شب اینجا بمونم اولش با خودم گفتم که داری شوخی میکنی ولی بعد از این که لباسهامون رو پوشیدیم فهمیدم که خیلی هم مصمم هستی که بمونی مامان مریم گفت: چه عجب من از خدامه که پیشم بمونی گریه نکنی ها شما هم گفتی :مامان مریم من دختر خوبی ام اصلا"گریه نمی کنم وشما شب رو پیش مامان مریمت موندی و ما به خونه برگشتیم من اصلا"نتونستم تا صبح درست بخوابم یعنی جات خیلی خالی بود و این اولین شبی  بود که من بدون شما میگذروندم از طرفی هم مامان مریم وممی برات سنگ تموم گذاشتن قصه وناز ونوازش و قربون صدقه و.......شب گذشت وفردا حوالی ظهر من به مامان مریم زنگ زدم وسراغ شما رو گرفتم که تو خواب ناز بودی وقرار شد بعد از ظهر شما ومامانی برین پارک ولی از شانس بد  کفشت تو ماشین جا موند وقول وقرار عوض شد قرار بر این شد که ما بیام دنبالت وبا آبجی نگار 4تایی بریم شهر بازی حدود ساعت 2/30 ما اومدیم خونه ممی ناهار خوردیم وبعد از ناهار با همه خداحافظی کردیم مامان مریم موقع رفتن کلی ماچت کرد واز خانمی و حرف گوش کن بودنت تعریف کرد وازت خواست که بازم بری وپیشش بمونی و راهی  شدیم و چون هوا خیلی خوب بود  تو راه یه سر به عمو مسعود هم زدیم 

اینم شمایی که از  بوقلمون عمو مسعود  می ترسیدی

و این بار هم با ماهی کوچولو ها عکس انداختی

ونگار مامان هم با بابا سالار از ماهی قزل ها دیدن می کرد ودنبال مرغ وجوجه ها می کرد آخه نگار مامان شما خیلی جیگر داری از آبجی مریم نترس تری منم خواستم از شجاعتت عکس بندازم که شما خانم خانما زودی صحنه رو عوض می کردی

اینم شمایی نگار خانم که کفشت رو در آوردی وبا جوراب  برای خودت قدم می زدی

و این ماهی قزل ها هم بازیچه شما نگاری بود که یواشکی دور از چشم عمو مسعود ما بهش دست می زدیم و شما دختر مامان شوکه می شدی وقتی که به ماهی دست می زدی

بعد از کمی موندن از  عمو مسعود خداحافظی کردیم و راهی شهر بازی شدیم وقتی رسیدیم دیدیم که واو خیلی شلوغ وپلوغ بود ولی شما که این چیزا تو کتت نمی ره همهء ماشین ها رو سوار شدی یه چند تا چیز جدید هم اضافه کرده بودن که شما خیلی خوشت اومد وکلی بازی کردی وحالش رو بردی منم کلی فیلم از شما ونگاری گرفتم

اینم مریم وبازی با جامپینگ یا همون ترامپولینگ

اینجا شما مریم خانم از بس بالا وپایین پریدی دیگه نمی تونستی از جات پاشی من اومدو کشوندمت بیرون وبغلت کردم

از اونجایی که شما نگار مامان دلدار مامان عاشق تجسس هستی وبا چیز میزای ریز وکوچولو دوست داری بازی کنی منم شما رو تو قسمت خاله بازی گذاشتم تا حسابی بهم بریزی وکلی حال کنی دیگه از بس شما تو بازی از این شاخه به اون شاخه پریدین که نگو و نپرس بابایی هم دیگه خیلی خسته شده بود در آخر هم بابا جون شانسش رو امتحان کرد ودو تا عروسک براتون برده

این خرگوش صورتی رو برای شما نگاری و

این گاو قهوه ای بامزه و

این وسایل خاله بازی رو هم برای شما مریم مامان برده نا گفته نمونه که این دوتا عروسک رو با هم برده   با یک نشون و در آخر هم شما مخملک های مامان گل های یاس من از بس تشنتون شده بود   بابایی براتون شیر وکیک وآب معدنی خرید وراهی خونه شدیم اینم از خاطره قشنگ و پر ماجرای دو روز شما دو تا خواهر ناز نازی .

مرسی بابایی دوست داریم خدایی

                                                   بابای ما یه دونست

                                                                                     تو کل جهان نمونست

  

 

منم ممنونم همسر مهربونم

که دنیای از شادی و خوشبختی  رو بهمون هدیه دادی ومیدی       

ماچبرای تو بهترین شوهر دنیا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)