نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

آخرین جمعه ماه دی

1392/10/27 17:49
279 بازدید
اشتراک گذاری

♥♥سلام دخترهای عزیزم نفس های من گل های یاس من  ♥♥

♥♥♥مریم من نگار من همهءاحساس مامان ♥♥♥

امروز هم اومدم تا یه خاطره خوب دیگه  برای شما پری چهره هام  ثبت کنم کوتاهه اما قشنگ

ماجرا از اونجا شروع میشه که سمیرا یعنی برادر زاده من دخترش به دنیا اومده مامانی خیلی وقت بود که می خواست با شما وروجک ها بره ویه سری به نی نی کوچولو بزنه

اما هر بار یه ماجرایی پیش می اومد ونمی شد که بریم اما بعد از ظهر جمعه وقتی بابایی

از سر کار اومد مامانی به بابایی گفت حوصله داری یه سر بریم خونه سمیرا بابایی هم گفت آره کاری که ندارم هر وقت حاضر شدین می ریم منم شما دوتا عروسک هامو زودی

آماده رفتن کردم وراه افتادیم وقتی رسیدیم حامد شوهر سمیرا در رو باز کرد وما وارده اتاق شدیم شما نگار مامان به محض ورود به اتاق غریبی کردی وزدی زیر گریه واز

اون جیغ های بنفشت رو ول دادی بابایی هم بغلت کرد وکلی نازت کرد تا اینکه آروم گرفتی و شما مریم مامان چون بزرگتری و سمیرا اینا رو بیشتر دیدی واکنشت خوب بود

سلام کردی و یه راست رفتی سراغ نی نی وبه سمیرا گفتی نی نی شما خوشگله بغلش کنم؟ سمیرای مهربون هم نی نی نازش رو داده بغلت بعدش هم حامد یه چای دم کرد ودور هم چای ومیوه خوردیم وکلی گپ زدیم شما مریم خانم   بازم از

سمیرا خواستی که نی نی کوچولو روببوسیش اونم قبول کرد بعدش نگار خانم شما اومدی ویهو انگشتت رو کردی تو چشم نی نی اما نی نی از شما

زرنگ تر بود وزودی چشما شو بست

 

 

اینم هلنا  نی نی (خوش اومد به دنیای ما)

بعد از کلی اذیت کردن وغر زدن شما دوتا خواهر بابایی گفت که دیگه بریم تا این دوتا وروجک آتیش نسوزوندن  اما سمیرا اینا نمیذاشتن

که برگردیم خواستن زورکی ماهارو شام نگه دارن آخه یه ساعت قبل  از این ما جراها بابایی وحامد رفته بودن  ماهی قزل خریدن اما چون شام خونه مامان فاطمه دعوت بودیم وبا دایی علی اینا وخاله

سادات اینا قرار دور هم نشینی داشتیم  دعوت سمیرا رو رد کردیم وبعد از کمی خداحافظی کردیم وراهی خونه مامان فاطمه شدیم وقتی که رسیدیم دیدم شما فرشته ها لالا

کردین من وبابایی هم خیلی آهسته بغلتون کردیم وتو اتاق پایینی خونه مامانی خوابوندیمتون بابایی هم از فرط خستگی اونم یه ساعتی خوابید اما من نتونستم بخوابم

وبا مامان فاطمه وآقا جون گرم صحبت شدم تا اینکه خاله اینا اومدن شما مریم ونگار خانم هم تا صدای نرگس روشنیدین بیدار شدین وبا نرگس جون رفتین تو یه اتاق دیگه

ومشغول بازی شدین بابایی هم دیده که عمو اکبر اومد اونم بیدار شد ما مامان وباباها هم دور هم گپ می زدیم تا اینکه دایی اینا هم اومدن مامان فاطمه هم برای همهء ما چای آورد ودور هم یه چای دبش نوش جان کردیم  بعدش شام خوردیم وبعدش هم میوه

وباز هم گرم صحبت شدیم ولی شما دختر ها دست از بازی بر نمی داشتین وصدای خنده وشادیتون   تا چندتا کوچه اون طرف تر هم می رفت تا اینکه به نیمه شب چیزی

نمونده بود که عمو اکبر وبابایی گفتن که دیگه بریم خونه وما هم زودی لباس هامون رو پوشیدیم وراهی خونه شدیم اینم از خاطره آخرین جمعه ماه دی .

 مرسی بابایی تو بهترینی animated kissing smiley for orkut, myspace, facebook

بهترین بابای روی زمینی                     

 

♥♥ من میگم مرسی همسر عزیزم که  همهءثانیه های زندگی رو به کام ما شیرین میکنی ♥♥


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)