اربعین حسینی
سلام عزیز تر از جان من مریم من نگار من گلهای باغ بهشتم
امروزهم اومدم تا خاطره یه روز دیگه از روزای خوب خدا رو براتون بنویسم
از کجا شروع کنم اهان روز اربعین وقتی بابایی از سر کار به خونه اومد زودی ناهارمون رو خوردیم ومن شما دخملامو آماده رفتن به خونه خاله سادات کردم آخه من وخاله جون هر سال روز اربعین آش نذری میپزیم ولی قبل از رفتن یه سر خونه آقا جون اینا رفتیم وآقا جون رو هم با خودمون بردیم وقتی رسیدیم خونهء خاله خاله جون خیلی عاشقانه بغلتون کرد وتند وتند میبوسیدتون آخه خیلی وقت بود که شما ها رو ندیده بود خلاصه خودش هم همهء کارارو کرده بود وآش آماده بود اونم یه آش خیلی خیلی خوش مزه وخوش رنگ ورو که حرف نداشت وما هم پخش کردیم به درو همسایه بعد از اتمام کاروبار آش خاله جون یه چای دبش وخوش طعم دم کرد ودور هم چای خوردیم وبعدش هم شما مریم مامان ونگار مامان با نرگس جون رفتین توی اتاق نرگس ومشغول بازی و شدین نگار مامان هم پا به پای شما بازی میکرد وخیلی خانوم بود از دیوار صدا در می اومد ولی از نگار نه باورم نمی شد که نگار با شما ها کنار بیاد خلاصه نرگسی هر چی اسباب بازی داشت رو کرد وحسابی سرگرم شدین بابایی هم رفته بود یه دستی به سر وگوش ماشین بکشه وبشورتش من وخاله سادات هم با هم گرم صحبت شدیم تا اینکه شما مریم مامان اومدی وگفتی مامان آش می خوام منم برات یه کاسه آش ریختم تا بخوری ولی نگار مامان نمی ذاشت وهمش انگشت تو کاسه آشت میذاشت منم دوتا کاسه دیگه برای نگار ونرگس آوردم وسه تایی با هم مشغول خوردن شدین از طرفی هم برای شب شام مامان مریم ما وعمه گلبهار اینا رو دعوت کردبه خاطر همین نذاشتم که سیر سیر شین خلاصه این که ما زیاد خونه خاله جون نموندم حوالی غروب راهی خونه مامان مریم اینا شدم وقتی رسیدیم من شما دختر ماهم وصدا کردم وگفتم مریم رسیدم ولی جواب ندادی آخه کرده بودی از بس که با خواهرت ونرگس بازی کردی خسته شده بودی ولی وقتی بغلت کردم ووارد اتاق شدیم بیدار شدی به همه سلام کردیم عمه گلبهار وعمو مسعود پسر عمه مهیار باباوامیر حسین و....همه بودن ماچ ماچ وای چقدر ماچ همه ماچت کردن بغلت کردن وقربون صدقت می رفتن از اون طرف شما نگار جون عزیز مامان ممی رو سفت بغل کرده بودی واحساس غریبی میکردی و جز ممی بغل کسی نمی رفتی وقتی هم مهیار لپت رو کشید وبا زبون بچه گانه نازت کرد زدی زیر گریه وزودی چشما ی مثل الماست قرمز شد واشک های مثل مرواریدد ریخت (الهی قربونت اشکهات برم)بعد از این که کمی دور هم نشستیم و می زدیم من آش نذری ای که از خونه خاله جون آوردم روبرای همه یکی یه کاسه ریختم آخه مامان مرم قرار بود شام رو بیاره ومنم کم براشون آش ریختم تا سیر نشن بعد از کمی مامان مریم شام رو آورد مامانی زحمت کشید ودو نوع غذا درست کرد کشمش پلو با مرغ وکلم پلو با سبزی خوردن تازه خیی خیلی خوش مزه بود (دستت درد نکنه مامان مریم )شما مریم عزیز ونگار عزیز تا ته غذاتون رو خوردین (نوش جونتون) بعد از صرف شام دوباره دور هم نشستیم نا گفته نمونه که شما مریم خوشگل مامان همش بغل عمو مهیار بودی وبا گوشیش بازی میکردی مهیار هم همش ماچت میکرد ومیگفت خیلی نازی خلاصه وقتی جمعمون جمع شد بابایی شروع کرد به خندوندن همه جوک تعریف میکرد خاطره میگفت خلاصه همه یه خاطره خنده دار وجوک برای گفتن داشتن وتعریف کردن و تا دیر وقت خونه مامانی موندیم نگار ناز نازی شما فقط زمانی که شیر میخواستی می اومدی پیشم وبعد از اون هم دنبال ممی راه می افتادی بابا ممی هم خیلی با حوصله باهات باز می کرد وبرات قصه می گفت شما مریم خانم هم با امیر حسین ومهیار سر گرم بودی وکمتر به مامانت سر میزدی اونم زمانی که جیش داشتی ازم می خواستی تا ببرمت دست شویی خلاصه شما دوتا خواهر حسابی سرتون گرم بود وصدای تا آسمونا می رفت ومن جز خندهء شما آرزوی دیگه ای ندارم این هم خاطره یه شب پر از شاد وخنده به امید شبهای شاد دیگه .
مریم ونگار عشق های بدون تکرار من