نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

اربعین حسینی

1392/10/2 18:42
510 بازدید
اشتراک گذاری

ماچماچ سلام عزیز تر از جان من مریم من نگار من گلهای باغ بهشتم  ماچماچanimated smiley faces for orkut, myspace, facebook

 امروزهم اومدم تا خاطره یه روز دیگه از روزای خوب خدا رو براتون بنویسم

از کجا شروع کنم اهان روز   اربعین وقتی بابایی از سر کار به خونه اومد زودی ناهارمون رو خوردیم ومن شما دخملامو آماده رفتن به خونه خاله سادات کردم آخه من وخاله جون هر سال روز اربعین آش نذری میپزیم   ولی قبل از رفتن یه سر خونه آقا جون اینا رفتیم وآقا جون رو هم با خودمون بردیم وقتی رسیدیم خونهء خاله خاله جون خیلی عاشقانه بغلتون کرد وتند وتند میبوسیدتون آخه خیلی وقت بود که شما ها رو ندیده بود خلاصه خودش هم همهء کارارو کرده بود وآش آماده بود اونم یه آش خیلی خیلی خوش مزه وخوش رنگ ورو که حرف نداشت وما هم پخش کردیم به درو همسایه بعد از اتمام کاروبار آش خاله جون یه چای دبش وخوش طعم دم کرد ودور هم چای خوردیم وبعدش هم شما مریم مامان ونگار مامان با نرگس جون رفتین توی اتاق نرگس ومشغول بازی و شدین نگار مامان هم پا به پای شما بازی میکرد وخیلی خانوم بود از دیوار صدا در می اومد ولی از نگار نه باورم نمی شد که نگار با شما ها کنار بیاد خلاصه نرگسی هر چی اسباب بازی داشت رو کرد وحسابی سرگرم شدین بابایی هم رفته بود یه دستی به سر وگوش ماشین بکشه وبشورتش من وخاله سادات هم با هم گرم صحبت شدیم تا اینکه شما مریم مامان اومدی وگفتی مامان آش می خوام منم برات یه کاسه آش ریختم تا بخوری ولی نگار مامان نمی ذاشت وهمش انگشت تو کاسه آشت میذاشت منم دوتا  کاسه دیگه برای نگار ونرگس آوردم وسه تایی با هم مشغول خوردن شدین از طرفی هم برای شب شام مامان مریم ما وعمه گلبهار اینا رو دعوت  کردبه خاطر همین   نذاشتم که سیر سیر شین خلاصه این که ما زیاد خونه خاله جون نموندم حوالی غروب راهی خونه مامان مریم اینا شدم وقتی رسیدیم من شما دختر ماهم وصدا کردم  وگفتم  مریم رسیدم ولی جواب ندادی آخه Night کرده بودی از بس که با خواهرت ونرگس بازی کردی خسته شده بودی ولی وقتی بغلت کردم ووارد اتاق شدیم بیدار شدی به همه سلام کردیم  عمه گلبهار وعمو مسعود پسر عمه مهیار باباوامیر حسین و....همه بودن ماچ ماچ وای چقدر ماچ همه ماچت کردن بغلت کردن وقربون صدقت می رفتن از اون طرف شما نگار جون عزیز مامان ممی رو سفت بغل کرده بودی واحساس غریبی میکردی و جز ممی بغل کسی نمی رفتی وقتی  هم مهیار لپت رو کشید وبا زبون بچه گانه نازت کرد زدی زیر گریه وزودی چشما ی مثل الماست قرمز شد واشک های مثل مرواریدد ریخت (الهی قربونت  اشکهات برم)بعد از این که کمی دور هم نشستیم و می زدیم من  آش  نذری ای که از خونه خاله جون آوردم روبرای همه یکی یه کاسه ریختم آخه مامان مرم قرار بود شام رو بیاره ومنم کم براشون آش ریختم تا سیر نشن بعد از کمی مامان مریم  شام رو آورد مامانی زحمت کشید ودو نوع غذا درست کرد کشمش پلو با مرغ وکلم پلو با  سبزی خوردن تازه خیی خیلی خوش مزه بود (دستت درد نکنه مامان مریم )شما مریم عزیز ونگار عزیز تا ته غذاتون رو خوردین (نوش جونتون)  بعد از صرف شام دوباره دور هم نشستیم نا گفته نمونه که شما مریم خوشگل مامان همش بغل عمو مهیار بودی وبا گوشیش بازی میکردی مهیار هم همش ماچت میکرد ومیگفت خیلی نازی خلاصه وقتی جمعمون جمع شد بابایی شروع کرد به خندوندن همه جوک تعریف میکرد خاطره میگفت خلاصه همه یه خاطره خنده دار وجوک برای گفتن داشتن وتعریف کردن و تا دیر وقت خونه مامانی موندیم   نگار ناز نازی شما   فقط زمانی  که شیر میخواستی می اومدی پیشم وبعد از اون هم دنبال ممی راه می افتادی بابا ممی هم خیلی با حوصله باهات باز می کرد وبرات قصه می گفت  شما مریم خانم هم با امیر حسین ومهیار سر گرم بودی وکمتر به مامانت سر میزدی  اونم زمانی که جیش داشتی ازم می خواستی تا ببرمت دست شویی خلاصه شما دوتا خواهر حسابی سرتون گرم بود وصدای   تا آسمونا می رفت ومن جز خندهء شما آرزوی دیگه ای ندارم این هم خاطره یه شب پر از شاد وخنده به امید شبهای شاد دیگه .

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

مریم ونگار عشق های بدون تکرار من  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)