نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

رفتن به خونه مامانی وممی

1392/8/2 18:56
673 بازدید
اشتراک گذاری

  سلام دخترهای قشنگم عروسک های نازم مریم و نگارم سلام هوارتا سلام 

امروز هم یه روز دیگست با یه خاطره قشنگ دیگه که می خوام براتونعزیزای دلم .

ظهر شنبه وقتی بابا جون از سر کار اومد گفت که برای شام مامان مریم

دعوتمون کردوگفت چون    ممی یه مدت نتونست بچه هارو ببینه دلش

براشون تنگ شده وگفته که برای شب بریم خونشون   شما جیگر مامان

خیلی  شدی وگفتی که بریم

بابایی خندید وگفت الان نه شب میریم اول باید یه کم بخوابی تا سرحال

باشی شما هم قبول کردی و بعد از خوردن ناهار بالشتت رو گرفتی

و ومنم نگار کوچولو رو    تقریبا"ساعت هفت شب بود

که از خواب بیدار شدی ومدام میگفتی که بریم ولی نمی شد بابایی باید از

باشگاه می اومد وقتی که بابایی اومد من زودی شما ونگار جونم رو آماده

کردم یعنی لباساتون رو عوض کردم موهاتون رو شونه کردم وخودم هم

آماده شدم تا بریم بابایی هم ماشین وروشن کرد وراهی شدیم  وقتی

رسیدیم خونه مامانی ممی مهربون مثل همیشه میاد جلو در برای بغل

کردن شما ویا نگار جون این با قرعه بنام شما مریم جون افتاد وقتی وارده 

اتاق شدیم مامانی کلی قربون صدقتون رفت وکلی هم شما مریم خانوم

ونگار جون رو  ماچ کرد ونشستیم بعد از کمی برامون چای آورد وبرای شما

ونگار جون هم وسایلی رو که خریده بود آورد

  برای نگار دو دست لباس خرید که هیچ کدومش اندازش نبود حیف 

آخه نگار مامان قدش خیلی بلنده (قربون قدو بالات برم عزیزم )وبرای 

شمادخترک چشم تیله ای مامانی دفتر نقاشی ومدادرنگی ١٢ رنگ خریده (دستت درد نکنه مامانی )

   این همش نیست عزیزم مامانی برات یه چیز دیگه هم خریده

   یه  پلنگ صورتی ویه شمشیر قشنگ (مامان مریم دستت درد نکنه )

بعد از این که تو گرفتی کلی ذوق کردی ومثل لاک پشت های نینجا 

شمشیررو به پشتت بستی وباهاش بازی میکردی (قربون دختر شمشیر

بازم برم )مامان مریم برای بابا سالار هم یه بلوز قشنگ خرید که بابایی

خیلی خوشش اومد بازم مرسی مامان مریم بعد از کمی مامان مریم

سفره شام رو پهن کرد وغذا رو آورد هورا

اونم چه غذایی یه مرغ خوش رنگ وبو با گوجه فرنگی سرخ شده که

با سبزی خوردن وفلفل سبز خیلی چسبید مامان مریم دست پختش

حرف نداره  شما دخترای ناز مامان خیلی گرسنه بودین چون تا ته

غذاتون رو خوردین (نوش جونتون )بعد از خوردن غذا شما مریم مامان 

وممی رفتین رو ایون به قول خودت می خوای بری به جنگ دیو سیاه

من وبابا ومامان مریم هم نشستیم وکمی   زدیم عمه گیتی هم

پای کامپیوتر بود وآهنگ   میکرد یه 20 دقیقه ای که گذشت

شما مریم جونم اومدی تو اتاق وگفتی مامان مامان دیو روبا

شمشیرم (الهی قربون دختر قوی خودم برم )بعد از یه ساعتی دور

هم بودن وخوش وبش کردن بابایی گفت که د یر وقته ودیگه بریم ولی

قبل از رفتن بابایی رفت حمام ویه دوش سرپایی گرفت از نگار بگم که نگار

جونم هم برای خودش بازی می کرد واتاقا رو متر میکرد وخیلی هم خانوم

بود ودل مامان مریمش رو هم برده بود مرمری من تا آخرین لحظه ای

که خواستیم بیایم شما دختر مامان با شمشیر وپلنگ صورتی بازی می

کردی (قربونه دنیای قشنگت برم که پر از شادی وخندست)وما به

خونمون برگشتیم اینم یه شب قشنگ با پدر بزرگ ومادر بزرگ.

 

ماچقلبمرسی مامانی وممی جون خیلی دوستون دارم ماچقلب

 عزیزم  یه  خمیر بازیهم  بابایی برات خریده همین روز جون شما خیلی دختر خوبی بودی وبا خواهرت مهربون تر از همیشه بودی (مرسی بابایی مهربون)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)