مریم ونگار به شهر بازی میروند
سلام دختر های مامان قندو نبات شکلاتای مامان مریم خانم ونگار کوچولوی من
امروز هم اومدم تا خاطره قشنگ دیروز یعنی جمعه رو براتون بنویسم
چند روز قبل یعنی عاشورای حسینی شما دوتا خواهر یهو وزیاد سر حال نبودین به خاطر همین ما برای روز تاسوعا همراه بابایی
بیرون نرفتیم وموندیم تو خونه تا روز جمعه که مریضبتون ادامه داشت نگار
مامان حالش بهتر شده بود ولی شما مریم مامان حالت زیاد خوب نشد واشتها به غذا نداشتی من وبابایی خیلی نگرانت شدیم م نمی دونستیم
چه کار کنیم که بابایی پیشنهاد کرد که ببریمت شهر بازی تا حال وهوات
عوض شه منم شماهارو زودی آماده کردم وخودم هم زود حاضر شدم تا بریم وقتی که رسیدیم بابایی گفت مریم من بعداز بازی باید غذا بخوری
وگر نه حالت خوب نمی شه وکوچولو می مونی شما هم گفتی باشه
ووارده شهر بازی شدیم البته سر پوشیده است این جای بازی خلاصه بابایی بلیط خرید وشما شروع به سوار شدن کرد
اول سوار ماشن پلیس شدی
بعدشم به ترتیب این هلی کوپتر
وبعدش این قصر بادی که سر می خوردی وفریاد شوق سر می دادی
وبعدی هم این استخر توپ که تو خیلی دوسش داری یه سر سره بالاش بود که از روی اون سر می خوردی وشنا ور می شد تو استخر
و این الا کلنگ برقی که خیلی باحال بود یه طرف خودت بودی ویه طرف هم یه عروسک که وقتی توش سکه می نداختی شروع می کرد به حرکت
و در آخر هم این
وقتی که شما داشتی بازی می کردی نگار کوچولو هم مشغول بازی کردن وشیطنت بود نگاری سوار چیزایی میشد که مامانی می گفت مثلا"این سر سره که خانم خانوما از روش پاین نمی اومدی وقتی صدات می کردم روتو بر می گردوندی نگاه کن
و این استخر توپ گه شما نگار کوچولوی من توش غرق شدی
واین یکی این اسب بیچاره که گوشاشو محکم گرفتی وهر کاری می کردم که ولش کنی تا بیارمت پایین قبول نمی کردی فکر میکنم که از این یکی خیلی خوشت اومده باشه عزیز دلم
ودرآ خراین ماشین موزیکاله که خودت بدون کمکه من نشستی وخانم شدی وفقط می خندیدی (الهی قربون خندت برم )عرووووسک
این همش نبود شما ها که راضی به یه بار سوار شدن از هر چیز نبودید به خاطر همین بابایی رفت وچند تا بلیط دیگه هم خرید تا بیشتر بهتون خوش بگذره (مرسی بابایی مهربون دوست داریم )ووقتی که شما سر گرم بازی بودین بابایی این عروسک مثلا"فیل رو تو شانسی برنده شد که نگاری خیلی دوسش داره خلاصه
وقتی که شما وروجکا کاملا"خسته شدین داشتیم بر می گشتیم که شما مرمرکم به بابایی گفتی که بابای خیلی گرسنمه ما هم که دعا می کردم از دهنت این حرف رو بشنویم زودی سوار ماشین شدیم وبابایی رفت یه ساندویچ برات خرید واومدیم خونه شما هم نصف ساندویچ رو با نوشابه خوردی ومنم به نگار جون غذا دادم یه کلم پلو کته که خیلی خوش مزه شده بود وبعد هم دایی علی وزن دایی مینا اومدن خونمون کمی دور هم نشستیم وگپ زدیم وچای خوردیم ووقتی که دایی اینا رفتن شما دخمل های زیبا وفرشته های دوست داشتنیم .اینم یه خاطرهء قشنگ دیگه از روزهای خوش ملوسکام
در آخر هم مرسی بابایی مهربون تو بهترین بابای دنیایی
دوووووووووووووووووووووست داریم بابایی