نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

مریم ونگار به شهر بازی میروند

1392/8/25 0:30
718 بازدید
اشتراک گذاری

قلبقلبقلبسلام دختر های مامان  قندو نبات شکلاتای مامان مریم خانم ونگار کوچولوی من قلبقلبقلب

امروز هم اومدم تا خاطره قشنگ دیروز یعنی جمعه رو براتون بنویسم 

چند روز قبل یعنی  عاشورای حسینی شما دوتا خواهر یهو   وزیاد سر حال نبودین به خاطر همین ما  برای روز تاسوعا همراه بابایی

بیرون نرفتیم وموندیم تو خونه تا روز جمعه که مریضبتون ادامه داشت نگار

مامان حالش بهتر شده بود ولی شما مریم مامان حالت زیاد خوب نشد واشتها به غذا نداشتی من وبابایی خیلی نگرانت شدیم م نمی دونستیم

چه کار کنیم که بابایی پیشنهاد کرد که ببریمت شهر بازی تا حال وهوات

عوض شه منم شماهارو زودی آماده کردم وخودم هم زود حاضر شدم تا بریم وقتی که رسیدیم بابایی گفت مریم من بعداز بازی باید غذا بخوری

وگر نه حالت خوب نمی شه وکوچولو می مونی شما هم گفتی باشه

ووارده شهر بازی شدیم البته سر پوشیده است این جای بازی خلاصه بابایی بلیط خرید وشما شروع به سوار شدن کرد  

اول سوار  ماشن پلیس شدی 

بعدشم به ترتیب این هلی کوپتر 

وبعدش این قصر بادی که سر می خوردی وفریاد شوق سر می دادی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وبعدی هم این استخر توپ که تو خیلی دوسش داری یه سر سره بالاش بود که از روی اون سر می خوردی وشنا ور می شد تو استخر 

و این الا کلنگ برقی که خیلی باحال بود یه طرف خودت بودی ویه طرف هم یه عروسک که وقتی توش سکه می نداختی شروع می کرد به حرکت 

و در آخر هم این 

  وقتی که شما داشتی بازی می کردی نگار کوچولو هم مشغول بازی کردن وشیطنت بود نگاری سوار چیزایی میشد که مامانی می گفت مثلا"این سر سره که خانم خانوما از روش پاین نمی اومدی وقتی صدات می کردم روتو بر می گردوندی نگاه کن  

 و این استخر توپ گه شما نگار کوچولوی من توش غرق شدی 

واین یکی این اسب بیچاره که گوشاشو محکم گرفتی وهر کاری می کردم که ولش کنی تا بیارمت پایین قبول نمی کردی فکر میکنم که از این یکی خیلی خوشت اومده باشه عزیز دلم 

 ودرآ خراین ماشین موزیکاله که خودت بدون کمکه من نشستی وخانم شدی وفقط می خندیدی (الهی قربون خندت برم )عرووووسک 

این همش نبود شما ها که راضی به یه بار سوار شدن از هر چیز نبودید به خاطر همین بابایی رفت وچند تا بلیط دیگه هم خرید تا بیشتر بهتون خوش بگذره (مرسی بابایی مهربون دوست داریم )ووقتی که شما سر گرم بازی بودین بابایی این عروسک مثلا"فیل رو تو شانسی برنده شد که نگاری خیلی دوسش داره خلاصه 

 وقتی که شما وروجکا  کاملا"خسته شدین داشتیم بر می گشتیم که شما مرمرکم به بابایی گفتی که بابای  خیلی گرسنمه  ما هم که دعا می کردم از دهنت این حرف رو بشنویم زودی سوار ماشین شدیم وبابایی رفت یه ساندویچ برات خرید واومدیم خونه شما هم نصف ساندویچ رو با نوشابه خوردی  ومنم به نگار جون غذا دادم یه کلم پلو کته که خیلی خوش مزه شده بود وبعد هم دایی علی وزن دایی مینا اومدن خونمون کمی دور هم نشستیم وگپ زدیم وچای خوردیم ووقتی که دایی اینا رفتن  شما دخمل های زیبا وفرشته های دوست داشتنیم     .اینم یه خاطرهء قشنگ دیگه از روزهای خوش ملوسکام 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

ماچدر آخر هم مرسی بابایی مهربون تو بهترین بابای دنیایی ماچ

قلبقلبقلبدوووووووووووووووووووووست داریم بابایی قلبقلبقلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)