نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

نگار اذیت کن

   سلام  گلهای باغ بهشتم جان مریم من گل بهار من نگار نگارم                                                                         از اونجایی که هوا خیلی خیلی سرده وسرماش طاقت فرساست ما هم بیرون نمیریم شاید گاهی بریم خونه مامان فاطمه یا خاله جون ویا گاهی خونه مامان مریم بیشتر روزا خونه می مونیم به خاطر همین شما دوتا وروجک از بس تو خونه بازی میکنید وجیغ جیغ میکنید دیونم کردین ولی اصلا"عیبی نداره شما هر کاری هم کنید بازم من ...
9 آذر 1393

مریم ونگار می نوازن

                                                                                           سلام فرمانرواهای روح مامان   هزارتا سلام به دو سلطان    مامان   عزیزای دوردونهء من عشـــــــــــــــــــــــق وامید مامان امروز می خوام براتون یه خاطرهء دیگه رو تو این بقچه  خاطرات به یادگار بزارم  جونم براتون بگه یه دو یا سه روزی میشد که شما مریم ل...
9 آذر 1393

عــــــــــــــشــــق های جاودان مامان

                                                   سلام موش موشیهای مامان عزیز ترین عزیزای من امروز یه چندتا عکس میخوام براتون بزارم تو وبتون به یادگار که جزء اندوخته های بچگی تون شه الهی قربونت برم مو قشنگ من دورت بگردم لب خوشگل مامان  اینم سه تا دوختر خالهء ناز نازی  ای وروجک     و    لـــــــــــــــــــوس من و اینم بره کوچولوی مریم ونگار  مریم ونگار آس ...
26 آبان 1393

نقاشی جدید مریم ونگار

سلام چشم وچراغ خونهء مامان ماه هفت                آسمون مامان مریم ونگار من  امروز مامان می خواد تا نقاشی هایی که به تازهگی کشیدید رو براتون ثبت کنه. نمی دونم چرا شما هلو های خوشمزه مامان نقاشی با خودکار رو دوست دارین شاید برای اینه که راحت تر میشه نقاشی کرد به هر حال هنر دست دخترای من با ارزشتر از هر تابلو نقاشی هست که من تا حالا دیدم  این دو اثر ارزشمند از مریم مامان   و این هم نقاشی از صورت عمو شیرزاد و موهاش که مریم من با عشق کشیده   و این د و اثر هم از نگار نگاری من فندق فندقی مامان&n...
12 آبان 1393

ماه محرم بر همهء شیعیان جهان تسلیت باد

  اندک اندک صدایی را می‌شنوی که از هزاران سال قبل، سینه به سینه و نسل به نسل به گوش جهانیان می‌رسد. این صدای رسا هرگز محو نمی‌شود زیرا که صدای پایمردی و آزادگیست. آری؛ صدای کاروان آرام آرام به گوش اهل زمان می‌رسد... و کربلا، آرام آرام به میزبانی میهمانان خود نزدیک‌تر... میهمانانی که فخر عالم و سرچشمه فضل و کرامت در این جهان هستند. آری؛ عطر محرم وزید باز در این روزگار، و شهر و دیارمان نیز به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) معطر به شمیم محرم شد. امام حسین (علیه‌السلام) كه می‌فرمایند: کیست که مرا یاری کند؟ ب...
5 آبان 1393

برای خوشی دختر مریضم میریم شهر بازی

  پرنسس های مامان وبابا سلام  امروز هم میخوام براتون خاطره بنویسم  یه دو روزی میشد که شما مریم مامان مریض شدی وتب کردی وکمی بیحال وبی اشتها بودی واسه همین وقتی بابایی شب از خرید اومد به من گفت که بچه ها رو آمادشون کن تا بریم شهر بازی منم خیلی خوشحال شدم البته برای شما مریم چون روحیه وحال وهوات عوض میشد وبرات خوب بود خلاصه رفتیم وبابا جون گفت هرچی که دوست دارین سوار شید وبازی کنید که شما مریم ونگار عزیزم اول استخر توپ وبعد جامپین و.........سوار شدین منم ازتون یه چندتایی عکس انداختم ولی شما مریم من حوصله نداشتی واسه عکس انداختن اینجا از رو سرسره سر میخورید ومیپرید تو استخر توپ ...
1 آبان 1393

عکس آتلیه مریم 4 سالگی

سلام مریم من دختر بزرگ وخانم مامان امروز میخوام دوتا از عکس های چهار سالگیت رو برات اینجا بزارم که شما ومامان مریمت رفتین وعکس انداختین الهی قربون قیافه قشنگت برم عشــــــــــــــــــــــــــــــــقم عزیز مامان دیگه خانم شدی برای خودت مرسی مامان مریم از این که زحمت کشیدی ودختر نازم رو بردی تا عکس برای یادگاری بندازه . ببخشید دختر نازم که عکسات تاره آخه مامان از روی عکس عکس انداخته   ...
30 مهر 1393

عید غدیر

سلام نگار ومریم دوست داشتنی مامان میوه های بهشتی من امروز ماجرای یه عید دیگه رو براتون دارم بازم عیدتون مبارک شادونه های مامان   یه روز قبل از  از عید غدیر بابایی من وشما دخترای نازم رو برد خونه مامان فاطمه آخه مامانی سیده هستش وخودش هم برای شب رفت ماهی گیری ما شب رو مهمون مامانی وآقاجون بودیم صبح هم من ومامان فاطمه از همه زودتر بیدار شدیم وبرای روز غدیر سفرهءسبز انداختیم وهمه چیز رو با سلیقه چیدیم خاله سادات هم ساعت 7:30 با عمو اکبر ونرگس اومدن شما مریم مامان که سابقه نداشت زود بیدار شی اما نمی دونم چی شد که خواب از سرت پرید واومدی وبه ما ملحق شدی وتو کارا کمکمون کردی بعد از خوردن صبحانه...
21 مهر 1393

عید قربان

سلام نفس وروح ونور چشمی های مامان الهی دورتون بگردم مخملک های مامانی امروز خاطرهءعید قربان رو باید براتون بنویسم  عیدتون مبارک فندق های من جونم براتون بگه روز یکشنبه 13 مهر که عید قربان بود ما خونهء خودمون بودیم اما فقط تا 9 صبح بعد از ساعت نه راهی خونهء مامان مریم شدیم آخه بابا ممی گوسفند قربونی کرده بود (قبول باشه بابایی ) وقتی رسیدیم همه بیدار بودن فقط عمه گیتی خواب بود طاها اینا هم بودن جز عمو شیرزادکه  با دوستاش رفته بود ماهی گیری  بعد از سلام واحوال پرسی وکمی گپ زدن باباجون وممی بساط کباب راه انداختن ودور هم کباب خوردیم بعد از صرف کباب شما دختر ناز وخانم من مریمی با ط...
13 مهر 1393