مریم ونگار می نوازن
سلام فرمانرواهای روح مامان
هزارتا سلام به دو سلطان مامان
عزیزای دوردونهء من عشـــــــــــــــــــــــق وامید مامان امروز می خوام براتون یه خاطرهء دیگه رو تو این بقچه خاطرات به یادگار بزارم
جونم براتون بگه یه دو یا سه روزی میشد که شما مریم لج کردی که بابا بهت ارگ زدن یاد بده آخه توی شبکه تلوزیونی دیدی یه پسره 4 ساله داشته پیانو میزده شما فکر کردی داره ارگ میزنه از اون روز تا حالا همش به بابا سالار گیر دادی به من ارگ زدن یاد بده بابایی هم از شوق واشیاقت خوشش اومده وارگ رو برات روشن کرد تا ببینه چطوری باهاش کار میکنی شما هم از اونجایی که گاهی زیر دست بابایی نگاه به نواختنش میکردی وتو ذهنت سپرده بودی طرز انگشت گذاشتن رو کلاوی رو برای شروع کارت بدک نبودی بابایی هم همه چیز رو برات تنظیم کرد وتو رو به حال خودت گذاشت تا هر چی داری رو کنی ولی امان از دست این نــــــــــــــــــگار گل همیـــــشه بهار مگه گذاشت
لب چیدن نگا رو نگاه تو رو خدا چه مظلوم ومرموز
هر چه قدر هم سعی کردم نگار رو سر گرم کنم تا باهات کاری نداشته باشه نشد که نشد آخه این نیم وجبی صد تای ما رو حریفه
بعد از کمی تمرین کردن از بابا خواستی تا بهت یه آهنگ قشنگ یاد بده بابایی هم برات آهنگ جان مریم رو زد تو هم به خودت میبالیدی ولی خیلی مونده تا یاد بگیری تو دختر با استعدادی هستی می دونم که زود یاد میگیری
اگه این نــــــــــــــگار نــــــــــــــیم وجبـــــــــــی بزاره
اینم از خاطره یه شب خوش وبه یاد موندنی برای دخملام
مــــــــــــــــــــریم نـــــــــــــــــگار