برای خوشی دختر مریضم میریم شهر بازی
پرنسس های مامان وبابا سلام
امروز هم میخوام براتون خاطره بنویسم
یه دو روزی میشد که شما مریم مامان مریض شدی وتب کردی وکمی بیحال وبی اشتها بودی واسه همین وقتی بابایی شب از خرید اومد به من گفت که بچه ها رو آمادشون کن تا بریم شهر بازی منم خیلی خوشحال شدم البته برای شما مریم چون روحیه وحال وهوات عوض میشد وبرات خوب بود خلاصه رفتیم وبابا جون گفت هرچی که دوست دارین سوار شید وبازی کنید که شما مریم ونگار عزیزم اول استخر توپ وبعد جامپین و.........سوار شدین
منم ازتون یه چندتایی عکس انداختم ولی شما مریم من حوصله نداشتی واسه عکس انداختن
اینجا از رو سرسره سر میخورید ومیپرید تو استخر توپ
اینجا شما نگار بلد نیستی بازی کنی وفقط مامان رو اذیت کردی
مریم در حال مسابقهء ماشین
بعد از کلی بازی و وقت گذرونی دیگه بابایی جای شما وروجکا خسته شد وپیشنهاد داد که بریم وساندویچ بخوریم بعد از اونم یه گشی تو شهربزنیم وبر گردیم خونمون ما هم همین کار رو کردیم وقتی که رسیدیم خونه شما مریم من از کسل بودن وبی حالی در اومدی و کلی برام شیرین زبونی می کردی وازم شیر گرم خواستی خیلی خیلی خوشحال شدم از این که یه کم خوش گذرونی تو روحییت تاثیر داشت .اینم از یه شب قشنگ دیگه برای دخترام.
سالارم
مرسی از این که تو زندگی من ومریم ونگار حضور داری
با تو بودن ویکی شدن با تو برام از هر گوهری با ارزش تره