نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عکس آتلیه مریم 4 سالگی

سلام مریم من دختر بزرگ وخانم مامان امروز میخوام دوتا از عکس های چهار سالگیت رو برات اینجا بزارم که شما ومامان مریمت رفتین وعکس انداختین الهی قربون قیافه قشنگت برم عشــــــــــــــــــــــــــــــــقم عزیز مامان دیگه خانم شدی برای خودت مرسی مامان مریم از این که زحمت کشیدی ودختر نازم رو بردی تا عکس برای یادگاری بندازه . ببخشید دختر نازم که عکسات تاره آخه مامان از روی عکس عکس انداخته   ...
30 مهر 1393

عید غدیر

سلام نگار ومریم دوست داشتنی مامان میوه های بهشتی من امروز ماجرای یه عید دیگه رو براتون دارم بازم عیدتون مبارک شادونه های مامان   یه روز قبل از  از عید غدیر بابایی من وشما دخترای نازم رو برد خونه مامان فاطمه آخه مامانی سیده هستش وخودش هم برای شب رفت ماهی گیری ما شب رو مهمون مامانی وآقاجون بودیم صبح هم من ومامان فاطمه از همه زودتر بیدار شدیم وبرای روز غدیر سفرهءسبز انداختیم وهمه چیز رو با سلیقه چیدیم خاله سادات هم ساعت 7:30 با عمو اکبر ونرگس اومدن شما مریم مامان که سابقه نداشت زود بیدار شی اما نمی دونم چی شد که خواب از سرت پرید واومدی وبه ما ملحق شدی وتو کارا کمکمون کردی بعد از خوردن صبحانه...
21 مهر 1393

عید قربان

سلام نفس وروح ونور چشمی های مامان الهی دورتون بگردم مخملک های مامانی امروز خاطرهءعید قربان رو باید براتون بنویسم  عیدتون مبارک فندق های من جونم براتون بگه روز یکشنبه 13 مهر که عید قربان بود ما خونهء خودمون بودیم اما فقط تا 9 صبح بعد از ساعت نه راهی خونهء مامان مریم شدیم آخه بابا ممی گوسفند قربونی کرده بود (قبول باشه بابایی ) وقتی رسیدیم همه بیدار بودن فقط عمه گیتی خواب بود طاها اینا هم بودن جز عمو شیرزادکه  با دوستاش رفته بود ماهی گیری  بعد از سلام واحوال پرسی وکمی گپ زدن باباجون وممی بساط کباب راه انداختن ودور هم کباب خوردیم بعد از صرف کباب شما دختر ناز وخانم من مریمی با ط...
13 مهر 1393

مسافرت از جاده کناره تا رشت

سلام عشق های بی حدو مرز مامان امروز میخوام براتون از سفر چند روزمون بنویسم یه دو هفته ای بود که من وبابایی برای یه سفر چند روزه برنامه ریزی کرده بودیم که خدا رو شکر هوا هم با ما یار بود وبرنامهء ما عملی شد صبح پنج شنبه سوم مهر از خواب زود بیدار شدیم وراهی سفر شدیم بابایی برای تو راهی کلی تنقلات و....خرید تا شما وروجکا صداتون در نیاد ما هم حرف میزدیم تا این که به شهر فریدون کنار رسیدیم وتوقف کردیم تا از روز آفتابی ودریای آروم لذت ببریم رفتیم لب ساحل وشما کمی ماسه بازی کردین ومن وبابایی هم حرف میزدیم وبرنامه بعدی رو میچیدیم اینم شما دوتا وروجک دریا دوست بعد از کمی موندن دوباره راهی شدیم...
3 مهر 1393

ماجرای دوم مهر

سلام عزیزای دلم      پروانه های باغ زندگیم گل مریم و جان نگار ببخشید از این که نتونستم بیام ووبتون رو آپ کنم ولی کلی خاطره براتون دارم که یکیش ماجرای این روز هستش از اونجایی که مامان مریم عاشق اینه که با نوه هاش بره پارک از بابایی خواست تا شب ببردت اونجا که بمونی تا فرداش دوتایی برین پارک مامانی برای بعد از ظهر برنامه ریزی کرد وبردتت پارک اونجا کلی با هم خوش گذروندین وکلی بازی کردی حتی یه دوست خوب هم به اسم طهورا برای خودت پیدا کردی وبا اون دوستت کلی وقت گذروندی بعد از بازی هم مامان مریم برات ساندویچ خرید ونوش جان کردی بعدشم رفتین تو بازار وکلی گشتین ومامان مریم هم برات کتاب ...
2 مهر 1393

ما به بی نه (به قول نگار)

سلام نفسی من نگار کوچولو موچولوی مامان امروز مامان میخواد برات یه چیزایی رو بنویسه عزیز دلم قربونت برم یه ماهی میشد که مامان سعی وتلاشش رو به کار برد تا بتونه بهت یاد بده که جیشت روبگی واز  مای بیبی کردن رهایت بده که بعد از صبر وتلاش زیاد شما گلک مامان یه دو هفته ای میشه که وقتی جیش داری  با اون زبون شیرینت میگی: آخ آخ دسویی                                             &nb...
31 شهريور 1393

مریم خانم خونهء مامان

  سلام مهربون مامان عزیزتر از جون مامان دورت بگردم دردت به جونم امروز مامان میخواد این بار  یه خاطره قشنگ برای خودش به یادگار بزاره تا هر وقت که میخونمش حض کنم عزیزم دخترم امروز مامانی کمی بی حال بود وکمرش هم  یه نموره درد میکرد واسه همین نتونستم درست وحسابی خونه رو مرتب کنم وقتی شما عروسک فرنگی من دیدی که مامان خیلی سست داره کار میکنه گفتی :مامان مریضی منم برای این که قصه نخوری گفتم :نه مامان دارم فکر میکنم یه کمی هم کمرم درد میکنه اون وقت بود که دیدم دوتا دست کوچیک وزیبا کشیده میشه رو کمرم نگات کردم وبعد ماچت کردم  شما گفتی :خوب شدی  منم...
23 شهريور 1393

لالایی فرشته های آسمونی

سلام عشق من جون من ثروتم نعمتم                               مریم ونگارم امروزم مامان اومده تا براتون شرح حالی از طرز خوابیدن شما دوتا فرشته رو براتون بنویسه مریم من : شما دختر ناز من  عادت داری شبها دست من یا بابایی رو بگیری تو دستت تا خوابت ببره تازه شبها دیر میخوابی اما وقتی که خوابت سنگین شه تا فردا لنگ ظهر میخوابی شبها تو خواب هم گاهی حرف میزنی گاهی هم قهقهه  یه چندباری هم که خواب بد دیدی زدی زیر گریه تو خواب هم 180 درجه می چرخی اما قیافه پاک ومعصومت تو خواب مثل فرشته هاست خیلی خو...
20 شهريور 1393

بازم عکس برای دخملام

سلام مریم من آرامش من نگار من نوازش من امروز مامان میخواد بازم براتون عکس به یادگار بزاره هر عکسی که براتون میزارم خاطره یه روز قشنگه این عکس رو روز جشن دندون نشون هلنا ازتون گرقتم مریم ودختر خاله عزیزش در باغ وحش اینم نگاری کنار شتر مرغ ها بازم مریم ونرگس که خیلی باهم جیک تو جیکن  الهی قربون قیافت برم که از پشت ماسک هم زیباییت بی کرانه این شیطون دستکش رو جای جوراب کرده پاش نگاه تورو خدا دفترچه کنارشه اون وقت رو پاهاش نقاشی کرده ...
19 شهريور 1393

روزمره گیهای مریم ونگار

سلام پروانه های زیبای باغ زندگیم        مریمم ونگارم   امروز مامان می خواد تا کمی در مورد دخترای  قشنگش بنویسه از کارای روزمرتون مریم مامان شما صورت قشنگ مامان روزها خودت برای خودت سرگرمی ایجاد میکنی با  کارات نگار رو هم سر گرم میکنی مثلا"چادر گل گلیت رو برمیداری بالشت کوچیک بابا که بهش میگه آنا اونم برمی داری کیفت رو هم پر از لباس میکنی ومیری توی اتاق خواب پلنگ  صورتی بزرگت  رو میگیریش وشروع میکنی به خوابوندنش وقتی که خوابوندیش میای وبهم میگی هیس مامان بچم خوابید بعدشم به نگار میگی خاله بیا بریم خرید اون وقت نگار رو دنبال خودت م...
12 شهريور 1393