نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

مریم خانم خونهء مامان

1393/6/23 17:11
576 بازدید
اشتراک گذاری

 

عکس های عاشقانه و احساسی متحرک قلب (سری سوم)

سلام مهربون مامان عزیزتر از جون مامان دورت بگردم دردت به جونم

امروز مامان میخواد این بار  یه خاطره قشنگ برای خودش به یادگار بزاره تا هر وقت که میخونمش حض کنم بوسبوسبوس

عزیزم دخترم امروز مامانی کمی بی حال بود وکمرش هم  یه نموره درد میکرد واسه همین نتونستم درست وحسابی خونه رو مرتب کنم وقتی شما عروسک فرنگی من دیدی که مامان خیلی سست داره کار میکنه گفتی :مامان مریضیبوسبوسبوس

منم برای این که قصه نخوری گفتم :نه مامان دارم فکر میکنم یه کمی هم کمرم درد میکنه اون وقت بود که دیدم دوتا دست کوچیک وزیبا کشیده میشه رو کمرم نگات کردم وبعد ماچت کردم بوسبوسبوس

شما گفتی :خوب شدی 

منم گفتم :الان خیلی بهترم                                                        دوباره شما گفتی :کمکت کنم کارات رو انجام بدم

منم گفتم :نه مامان دست وپای کوچولوت درد میگیره

اما شما سیریش شدی وهمش میگفتی میخوام کمکت کنم منم گفتم باشه

و اینم مریم به روایت تصویرمحبتمحبتمحبت

اینجا من خودم ظرفها رو شسته بودم فقط لیوانایی که برای سه تامون شیر ریخته بودم وخوردیم کثیف بود که شما زحمت شستنش رو کشیدی اولش ادای مامان رو در آوردی ودستکش دستت کردی اما بعد در آوردی چون برای دستهای کوچیکت خیلی بزرگ بود

مرسی دخترم از این که با این سن کمی که داری بازم کمک حال مامانی

ودوباره مرسی از توجهت که حواست بهم هست هر وقت که بگم آخ اولین کسی که در نبود بابایی  میاد کنارم توییفرشتهفرشتهفرشته

دوســـــــــــــــــــــــــــــــت دارم              مایه آرامــــــــــــــــــــــش من

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان الهام
27 شهریور 93 17:32
آفرین به دختر خوشگل خاله که داذه به مامانش کمک میکنه
زیــنب (مامان)
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از این که بهمون سر میزنی دوست خوب وبلاگی ما هم به شما سر میزنیم
مامان و بابا
27 شهریور 93 19:15
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم، وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها غنچه اسیر خاکه ، منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه تقديم به دوست خوبم تو آبي و من غنچه منتظرتما بيا بهم سربزن
زیــنب (مامان)
پاسخ
سلام دوست خوبم مرسی از شعر قشنگت و بازم مرسی از این که به وب دخملام سر میزنی
مامان و بابا
29 شهریور 93 21:12
سلام حديث اومده با عكسها و شيطوني هاي جديدش. منتظر حضورتان هستم.
مامان الهام
31 شهریور 93 15:07
امیدوارم با آمدن پاییز هر یک برگ که میافته یک دونه از غمهای دلت کم بشه پاییزت مبارک
زیــنب (مامان)
پاسخ
مرسی عزیزم همچنین برای شما