نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

رفتن به جنگل زیبا در ماه برگ ریزان

سلام مونس وهمدم من مریم من شیرین زبونم مهربونم نگار جونم  امروز اومدم تا خاطرهءخیلی قشنگ جمعه رو براتون بنویسم روز جمعه ساعت 10 وقتی که از خواب بیدار شدیم با خاله سادات قرار گذاشتیم تا به اتفاق هم بریم خونه مامان فاطمه یه صبحانه مشتی دور هم بخوریم وبعد از اون با   مامان فاطمه وآقا جون  راهی      بشیم بابایی هم   جوجه    کبابی  تو ی رب انار خوابوند ووسایل لازم رو از خونه مامانی جمع کردیم وراه افتادیم وسط های جاده بودیم که بابایی زد کنار با خاله سادات رفتن تا تنقلات ودوغ محلی بخرن وقتی که خریدشون تموم شد دوباره به راه افتادیم وبه جنگل چای باغ رسیدیم چقدر زیبا...
12 مهر 1392

اینم چند تا عکس از مریم و نگار (خانم خانمای من)

      لب خوشگله من     گل دخترم همش جلو آینه با خودش حرف می زنه      ا ین خانم دکتر من نگار طلا خوشگل بلا      کلاه خیلی بهت میاد خوش پوش مامان          این گل روزگار چه تعادلی داره        افسانهء دو خواهر        مریم عاشق نگاره وخیلی دوسش داره       خیلی رنگ لباست قشنگه سفید برفی              ...
7 مهر 1392

دور هم نشینی آخر هفته

   سلام نفسای من  جوجه طلایی های  مامان    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام  امروز هم اومدم تا خاطره یه شب دیگه رو براتون بنویسم که به  شما فسقلی   ها خیلی   خوش گذشت الانم شما دوتا خواهر دارید     میکنید وصداتون  در نمیاد    دخترکای من شب جمعه مامان مریم برای شام دوباره دعوتمون کرد تا همه دور هم باشیم چون عمو اینا از تهران اومده بودن خونه مامانی خلاصه  برای شب ما آماده شدیم ومنتظر بابا جون موندیم تا از باشگاه بیاد وقتی اومد یه  دوش سرپایی گرفت زود آماده شد وراهی شدیم به سمت خونه مامان مریم وقتی ر...
4 مهر 1392

رفتن به تولد نرگس جون دختر خاله عزیز

 امیدهای فردای مامان وبابا دخترهای  قشنگم   امروز اومدم تا خاطره قشنگ تولد  نرگس جون رو براتون بنویسم   جمعه شب خاله سادات برای تولد یدونه دخترش  دعوتمون (تولدت مبارک نرگس  جون) کرد ما هم شدیم  با    کماله میل قبول کردیم شب ساعت 8:30 وقتی بابایی از باشگاه اومد ما آماده شدیم که بریم من لباسهایی که مامان مریم براتون خریده بود رو تنتون کردم وکمی عطر مخصوص خودتون رو بهتون مالوندم وآماده رفتن شدیم وقتی رسیدیم خونه خاله همهء مهمونا اومده بودن وارده اتاق شدیم وسلام کردیم نرگس جونم اومده  بود تا شما مریم مامان ونگار نازمو و   وقتی که شم...
3 مهر 1392

آخرین دریا در اخرین روزای تابستان

 سلام عزیزای من نفسای من دخترهای نازو دوست داشتنیم مریمم نگارم همه دارو ندارم  امروز اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون  بنویسم خیلی بی سروصدا وبا چراغ خواموش اینجا نشستم  تاشما  نگار مامان که با هزار زحمت       بیدار نشی و شما  مریم مامان شما هم تو بغل بابا جونت خوابیدی   از کجا شروع کنم آهان روز پنج شنبه عمو شیرزاد به بابایی زنگ زدوگفت که برای شب وروز جمعه ویلا اجاره کنه تا همه با هم بریم   دور هم خوش بگذرونیم تولد مامان مریم هم نزدیک بود  ( تولدت مبارک مامان مریم الهی 120 ساله شی ) خلاصه  وقتی که شب شد بابایی بهم گفت تا آماده شم که یه سر بریم &...
21 شهريور 1392

یه آخر هفته دیگه پر از خاطرهای قشنگ

سلام شرین زبونم مریم جونم سلام ای مهربونم نگار جونم عسل های مامان شکلات های من امروز آومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون بنویسم جونم براتون بگه   14شهریور قرار بود تا بابایی یه طلبی رو از دوستش بگیره که اگه  خدا بخواد  ما بریم مشهد مقدس پا بوس     نا گفته نمونه که عروسی مهداد پسر عمه شهناز عزیز هم بود باباسالار تا دقیقه 90 همهء تلاشش رو کرد ولی مثل اینکه این بار هم قسمت نبود اخه می دونید چیه دخترهای ناز مامان به کسی نگید( مامانی تا حالا مشهد نرفته )خلاصه برنامهء رفتن ما که کنسل شد و عمو شیرزاد اینا  اومدن شمال خونه مامان مریم شب موندن استراحت کردن فرداش که مامان م...
14 شهريور 1392

دریای آبی صفا سبتی

سلام مرواریدهای صدف زندگیم سلام مریم ونگارم عشق های ماندگار  امروز امدم تا خاطره شیرین جمعه رو براتون بنویسم خوب از کجا شروع    کنم اهان  ظهر جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم (ای تنبل ها ) بابایی گفت خانم موافقی که وسیله جمع کنیم  بریم دریا منم که از خدام بود گفتم اره و زودی همه چیزو جمع کردم ورفتیم دنبال مامان فاطمه تا اونم  با ما بیاد بابایی از خونه گوشت کباب کوبیده رو اماده کرد ودوغ محلی خریدو ......تا اینکه به دریا رسیدیم وای چی بگم که جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود بابایی ما رو برد دهنه که هم قلاب بندازه هم  پیش ما باشه وقتی رسیدیم حصیرو انداختیم وسایلو چیدیم ومنم مامان بازی در ا...
12 شهريور 1392

نگار عجول

سلام نگارم گل روزگارم  دارو ندا رم  عمرم  پائیزو بهارم وای نگارم نگارم یادم رفته بود که چیزای مهم ودونستنی رو برات بنویسم دختر گلم همان طور که نوشتم برات شما قند   وعسل مامان ساعت 10:55 روز چهار شنبه 14 دی بدنیا امدی که ساله نهنگ بود  درسن 5ماه و14 روزگی سینه خیز رفتی  در6ماه کامل چهار دست وپا راه رفتی  و در 6 ماه و13 روزگی هم 2 تا دندون با هم در اوردی   بازم مونده خانم در 6ماه و3 هفتگی با کمک مبل می ایستی و قدم بر می داری  عزیز بهتر از جانم امیدوارم همیشه در سلامت کامل باشی گلم                 ...
10 شهريور 1392

تولد 3 سالگی مریم الماس درخشان زندگیم

سلام الماس من زمردم  یاقوتم  فیروزه ام  تولدت مبارک عزیزم داری بزرگ میشی ها          جونم برات بگه : منو بابایی از یه روزه قبل همه کارهایه تولدتو  انجام دادیم  از جمله تزئین خونه و سفارشه کیک دعوته مهمون ها ووووتا اینکه شب تولدت رسید نا گفته نمونه که ما یه شب زودتر برات  تولد گرفتیم  یعنی 5 شنبه که جمعه حسابی استراحت کنیم  خلاصه من دخترهای گلمو حسابی  خوشگل کردم اهان یادم رفته که بگم مامان مریم براتون لباس های نازی خریده هم برای تو هم برای نگار  برای تو دختر ناز کفش و ساپورت وجوراب وتاج هم خرید (مرسی مامان مریم  مهربون   زحمت کشیدی) وقتی بابایی شروع به ارگ زدن کرد ما هم شروع به رقصیدن کردیم همه وهمه...
25 مرداد 1392

گردش عید فطر

سلام هستی من نفس من قلبم روحم  عشقم امیدهای من (مریم و نگارم ) عزیزای من بابایی 5شنبه شب ما رو برده خونه مامان مریم تا برای روز عید برنامه ریزی کنیم برنامه از این  قرار بود که شب راهی پهنه کلا شیم و سوئیت بگیریم تا فرداش بمو نیم وقتی که رسیدیم جا برایارک نبود  خیلی شلوغ بود ممی با هزار دردسر تونست سوئیت بگیره وقتی که جا به جا شدیم مامان مریم حصیر انداخت تو حیاط  هوا هم خیلی خیلی خنک بود بعد از کمی استراحت بابا جون مریم جونو برده بگردونه  دختر زیبای من    با بابا جونش 1 ساعتی غیب شدین وقتی که امدید تو دست مریم جونم کلی چیز بود باباشو حسابی سر کیسه کرده بود اره قشنگم شما دختر گل از بابا یه گیت...
18 مرداد 1392