نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

یه آخر هفته دیگه پر از خاطرهای قشنگ

1392/6/14 16:55
453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شرین زبونم مریم جونم سلام ای مهربونم نگار جونم عسل های مامان شکلات های من

امروز آومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون بنویسم جونم براتون بگه 

 14شهریور قرار بود تا بابایی یه طلبی رو از دوستش بگیره که اگه  خدا بخواد  ما بریم مشهد مقدس پا بوس 

 

 نا گفته نمونه که عروسی مهداد پسر عمه شهناز عزیز هم بود باباسالار تا دقیقه 90 همهء

تلاشش رو کرد ولی مثل اینکه این بار هم قسمت نبود اخه می دونید چیه دخترهای ناز مامان به کسی

نگید( مامانی تا حالا مشهد نرفته )خلاصه برنامهء رفتن ما که کنسل شد و عمو شیرزاد اینا  اومدن شمال

خونه مامان مریم شب موندن استراحت کردن فرداش که مامان مریم وعمه گیتی راهی سفر شدن عمو   

باخانوادش اومدن خونه ما بابایی وعمو جون رفتن  حتی شام هم نخوردن من وخاله نسترن

موندیم با 4 تا وروجک (الهی قربون 4تا تون برم )من وخاله نسترن به شما ها شام دادیم بعد هم دیدیم که

دیر وقته و شما هم دست از شیطنت وبازی  بر نمی دارین ترسوندیمتون اخه می دونید چیه مریم  خانم شما 

وطاها خیلی از ممد قلی می ترسید ما هم شما رو این جوری خوابوندیم بعدش هم ما 2 تا جاری شروع 

کردیم به حرف زدن گرم صحبت بودیم که متوجه شدم نگار مامان Smileyداره اونم چقدر شدید خیلی 

ترسیدم اره نگارم مامانی خیلی خیلی ترسید م اخه تو خیلی کوچولویی گناه داری منم تا صبح 

بالا سرت بیدار موندم بهت تب بر دادم پا شویت کردم شیاف هم برات گذاشتم ولی تاثیر ی نداشت از طرفی هم اهورا خیلی بیقراری می کرد معلوم نبود چشه فقط گریه میکرد وخاله نسترن هم تا چهار پنج صبح سعی کرد فقط ساکتش کنه بعد خدا رو شکر اهورا خوابید خاله نسترن رفت تا کمی چرت بزنه که

یهو شروع کردی به لرز من خیلی ترسیدم خاله نسترن وبیدار کردم بهش گفتم که می خوام نگارو ببرم

دکتر اخه بابایی وعمو  از  بر نگشتن واسه همین من باید دست به کار میشدم ولی خاله 

نسترن گفت که اهورا بدتر از این هم تب کرد وچیزیش نمیشه منم دلم کمی گرم شد وشروع کردم به

خوندن آیت الکرسی و4قل که خدا کمکت کنه وتبت پایین بیاد خدارو شکر همین هم شد وتبت قطع شد 

وراحت خوابیدی منم که بعد از اون نتونستم درست بخوابم حوالی ساعت 10 همه بیدار شدیم چون   اهورا وطاها زود بیدار میشن و بعد صبحانه  

خوردیم و  تو وپسر عموت رفتین توی اتاق خواب شروع به بازی کردید تاب بازی ودوچرخه سواری و 

 تفنگ بازی و........... گاهی  با هم مهربون لبخندبودیدوگاهی هم دعواتون میشدوقهرقهر میکردید  خلاصه  تقریبا"بعد از ظهر

بود که بابایی اینا اومدن دور هم ناهار خوردیم بعد از ناهار عمو شیرزاد گفت که می خوان برن تهران وراهی  

شدن 1 ساعتی نشد که خاله نسترن زنگ زد  پرسید که من رب انار دارم یا نه عمو شیرزاد هم گفت که

پارکینگ و خالی کنید اره عزیزای من  اونا برگشتن اخه جاده خیلی شلوغ بود ونمی شد راحت برن عمو زحمت کشید وجوجه 

 گرفت تا دور هم کباب درست کنیم  (دستت درد نکنه عمویی  )بعد از خوردن شام ودور هم نشستن وخوش وبش کردن عمو اینا راهی

تهران شدن شما دختر گل مامان همش می گفتی که طاها نره و بمونه ولی نمی شد مامان من عمو  

جون بایدشنبه می رفت سر کار بعد از اینکه عمو اینا رفتن جانه مریم من کمی غر زد ی وبهونه رفتن به

تهران رو  گرفتی   و کمی بعد خوابیدی  نگار مامان شما هم تموم طول روز به بهونه مریضی پدر منو در اوردی ولی من 

اصلا" خسته نشدم چون شماها وجودتون سلامتیتون خنده هاتون حتی اذیت کردناتون برای من  نعمت

وسعادته من با تمامه وجودم دوستتون دارم وهیچ شکایتی از هیچ یک از کاراتون ندارم اخه من مادرم اونم

مادر 2تا فرشتهء اسمونی 

 

 

دعا میکنم همیشه تنتون سالم لبتون خندون باشه ودر پناه خدا وزیر سایه پدرعزیزتون باشید(آمین)

 

 ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

 حد در بی نهایت تا قیامت دوستتون داریم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)