نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

دریای آبی صفا سبتی

1392/6/12 12:52
393 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مرواریدهای صدف زندگیم سلام مریم ونگارم عشق های ماندگار

 امروز امدم تا خاطره شیرین جمعه رو براتون بنویسم خوب از کجا شروع    کنم اهان 

ظهر جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم (ای تنبل ها)بابایی گفت خانم موافقی که وسیله جمع کنیم 

بریم دریا منم که از خدام بود گفتم اره و زودی همه چیزو جمع کردم ورفتیم دنبال مامان فاطمه تا اونم 

با ما بیاد بابایی از خونه گوشت کباب کوبیده رو اماده کرد ودوغ محلی خریدو ......تا اینکه به دریا رسیدیم

وای چی بگم که جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود بابایی ما رو برد دهنه که هم قلاب بندازه هم 

پیش ما باشه وقتی رسیدیم حصیرو انداختیم وسایلو چیدیم ومنم مامان بازی در اوردم براتون چای ریختم 

وقتی تو دختر گلم چای خوردی گفتی مامان اجازه میدی برم ماسه بازی کنم (الهی قربون دختر با ادبم برم)

منم که یادم رفته بود سطل بازی رو برات بیارم حصابی شرمندت شدم ولی یه قاشق بهت دادم که بری 

زمینو بکنی تو هم مشغول بازی شدی بابایی هم که خیلی گرسنش بود آتیش روشن کرد وکوبیده رو

به سیخ کشید و گوجه هارو هم گذاشت که بپزه منم آروم آروم سفره رو پهن کردم وصدات کردم که 

بیای تو هم مثل خانما دستاتو شستی وآمدی سر سفره تا اینکه غذات تموم شد دویدی سمت ساحل

که به بازیت ادامه بدی .از نگار چی بگم که پیر منو در آورده مگه یه جا بند میشه هی این طرف وان 

طرف میره دست به همه چی میزنه مامان فاطمه هم که خیلی کمکه من میکرد ونگارو نگه میداشت 

تا 2 ساعتی دهنه بودیم وتصمیم گرفتیم که کمی نزدیک طرح شنا بیایم وسایلو جمع کردیم به طرفه

طرح آمدیم همه جور ادم بود از همه زبون ها جلوتر که امدیم شما خانم خانما قصر بادی رو دیدی و

یه بند می گفتی می خوام بازی کنم بابایی هم برات بلیط خرید که بازی کنی تو هم با ذوق رفتی و20

دقیقهای بازی کردی نگار هم پایین قصر با بابایی بالاو پایین می پرید وقهقهه میزد بعد از این که خسته

شدیم بابایی  برامون - محصول طراوت پیکسل خرید تا بخوریم تو همش میگفتی می خوام سوار اسب شم تا اسبه امد

ترسیدی وسفت دستمو گرفتی خلاصه کمی دور دور کردیم وتا ساعت 7غروب لب ساحل سر کردیم 

وبرگشتیم خونه مامان فاطمه شام خوردیم تو هم کمی با جوجه اردکها بازی کردی ولی نگار خیلی 

ازجوجه ها میترسید وسفت بغلم میکرد حتی از بغلم پایین هم نمی امد دیگه بابایی خوابش میامد 

که برگشتیم خونه به امید یه روز قشنگ ویه خاطره به یاد موندنی  بوس .ماچ

 

    مرسی شوهرم از اینکه به ما توجه میکنی     

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)