نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

خاطره اولین دریا در سال 93

1393/1/9 14:32
1,097 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

نایت اسکین

 

سلام دخترهای قشنگم پادشاه قلب مامان وبابا

این روزا زود به زود به وبتون سر میزنم آخه تو ایام عید کلی خاطره برای نوشتن دارم

امروز ظهر که از خواب بیدار شدیم زودی شال وکلاه کردیم وبرای ناهار رفتیم خونه خاله سادات آخه خاله از صبح بهم زنگ زده بود واصرار اصرار که ناهار بیاید خونمون منم قبول کردم وقتی رسیدیم خاله جون  برامون چای آورد وبعد از صرف چای هم ناهار برامون آورد مرغ ودون انار با سبزی و کشمش پلو چون خیلی گرسنمون بود زیاد غذا خوردیم بعد از صرف غذا زیاد نشستیم آخه قرار بود بریم دریا اونم فقط به خاطر شما دخترای نازم چون شب قبلش شما مریمی یه کارتون دیدی که توش دریا وقایق بود وخیلی دوست داشتی که سوار قایق شی پس بابایی تو رو به خواسته کوچیکت رسوند ورفتیم دریا اما قبل از اون رفتیم خونه مامان مریم دنبال عمه گیتی وپنج تایی با هم رفتیم دریا وقتی رسیدیم اول از همه بابایی ما رو برد تا سوار قایق شیم

اینم شمایی مریمی که اینجا رو عمق 30 متری وایستادیم

 

 

اینم مریم وعمه یکی یه دونش

 

 

اینم شما نگاری ومریم جون که جلیغه اندازه شما نگار کوچولو نداشتن تا تنت کنم

بعد از این که با قایق کمی دور زدیم برگشتیم ساحل تا پامون به ساحل رسید شما مریم خانم امر کردی که من اسب حنایی رو می خوام سوار شم از اسب سیاه هم می ترسم بنا براین بابایی مهربون شما رو سوار اسب کرد ویه دور لب ساحل زدی

چون اسبه سرش رو تکون می داد مامانی ترسید از رو به رو ازت عکس بندازه خلاصه تا نگاری رو گذاشتم رو اسب خواست گریه کنه که زودی بغلش کردم بعد از اینکه دور زدن شمابا آقا اسبه تموم شد نگذاشتی عرقت خشک شه که سوار این چرخ وفلک دستی شدی

من وعمه گیتی هم تا شما تایمت تموم بشه رفتیم وبرای شما دو تا مخملی هام وعمه آش سفارش دادیم تا سرد شه وقتی شما وبابایی اومدی زودی نشستی رو صندلی ومشغول خوردن آش شدی ومنم خواهر کوچولوت رو تو بغلم نشوندم وبهش آش دادم تا نوش جون کنه شماها که اصلا" از خیر آش نمی گذرین بعد از صرف آش بابایی ماها رو برد سمت دهنه دریا  سفره سرای دوستش وسفارش سرویس چای وتنقلاتش رو داد جاش خیلی قشنگ وجالب بود شما نگاری که همش از این تخت رو اون تخت می رفتی وروزمین خودتو ول می دادی

خلاصه این که خواستیم دیگه برگردیم خونه که دوباره شما مریم امر کردی بستنی قیفی می خوام وبابایی مهربون هم این بار بازم به حرفت گوش کرد وبرای شما و نگاری بستنی خرید

اینم  طرز بستنی خوردن شما فسقلی ها

خودش وعمه میل به خوردن بستنی نداشتن از اونجایی که یه بستنی برای نگاری زیاد بود منم تو خوردنش کمکش کردم ودیگه هوا داشت تاریک میشد که ما تو راه برگشت به خونه مامان مریم بودیم یهو بابایی تصمیم می گیره که بریم خونه آقای نقدی اینا یکی از دوستامون ورای موافق هم بر این شد که بریم وما هم رفتیم ویه نیم ساعتی اونجا نشستیم خانم نقدی خیلی از دیدن ما خوشحال شد وکلی هم شما مریمی رو ماچ وبوست کرد ؟آخه اخرین باری که شما رو دید یه سالت بود ونگاری رو هم اصلا" ندیده بود بعد از کلی حرف زدن دیگه دیر شده بود ومامان مریم برای شام منتظرمون بود وما راهی خونه مامانی شدیم که خانم نقدی زحمت کشید وبه شما ونگاری عیدی داد اینم  خاطره قشنگ اولین دریا در سال جدید .

 

مقصد مهم نیست
مسیر هم مهم نیست

حتی خود سفر هم چندان مهم نیست
همسفر خیلی مهمه . . .

 

 سالارم

ای تنها وعزیز ترین  هم سفر زندگیم خیلی خیلی دوست دارم واز شما بخاطر این همه خاطره قشنگ ممنونم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)