نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

اولین رفتنه به جنگل مریم ونگار در سال 93

1393/1/7 12:11
971 بازدید
اشتراک گذاری

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولسلام مریم ونگار عزیزم

الهی قربون دخترای قشنگم برم  با اون  روحیه سبزشون تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

 تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

امروز اومدم تا خاطره اولین جنگل سال نو رو براتون بنویسم

روز پنج شنبه بابایی برای تفریح ماها و آقا جون ومامان فاطمه رو به جنگل های شهرک صنعتی برد قبل از ظهر ما به اونجا رسیدیم وبرای ناهار هم بابایی برامون تدارک کباب گوشت رو دیده بود منم از خونه همهء وسایل مورد نیاز وحتی برنج ناهار رو آماده کرده بودم وخلاصه حصیر رو پهن کردیم وراحت لم دادیم وچای خوردیم بابایی هم تو راه کلی تنقلات ونوشیدنی خریده بود رو آورد وشما مریم ونگار عزیز مشغول خوردن شدین از اونجایی که جنگل پر از بوی بهار وگل های وحشی شده بود اشتهامون رو تحریک کرد وزودی گرسنمون شدو بنا براین بابا سالار آتیش روشن کرد تا کباب درست کنه شما نگار عین پسرا دنبال بابایی راه می افتادی وچوب جمع می کردی خیلی هم شما دوتا خواهر  شجاع ونترسین   چون وقتی بابایی آتیش روشن کرد شما ها برگ های خشک می آوردین وتو آتیش میریختین وشعله ورش میکردین

بعد از اینکه کباب درست شد منم سفره ناهار رو پهن کردم ماست وپیاز ودوغ محلی و ...برنج هم برا همه کشیدم بابایی هم کباب وگوجه رو اورد وناهار خوب وعالی  تو طبیعت با خانواده چقدر باحال بود آقا جون ومامان فاطمه چهار چشمی مراقب شما نگاری بود که یه وقت تو دره نیوفتی آخه ما بالای یه بلندی نشستیم  خلاصه بعد از صرف ناهار شما مریم وبابا سالار رفتین کمی بگردین وقتی داشتین بر میگشتین شما دختر ماه من از دور داد می زدی مامان مامان برات از باغچه جنگل گل آوردم وبعدش دادی بهم 

اینم شمایی که برای من گل چیدی خلاصه بعدشم من وشما دوتا دخترام وبابایی رفتیم لب آب وقتی خواستیم بریم لب رود یهو من یه مار بزرگ سیاه دیدم وخیلی ترسیدم وجیغ زدم مار مار بابا سالار گفت :کو کجاست بگو برم بگیرمش منم گفتم ولش کن بریم شما مریم خانم از همه مشتاق تر بودی که مار رو ببینی بعدم رفتیم لب آب ومن چندتا عکس از شما عزیز عزیزام انداختم

اینجا شما مریم جونم سوار اسب درختیت شدی و

اینم نگاری که رو سنگا میشستی ودستت رو تو آب میزاشتی

ودوباره مریم که اصرار می کردی برم تو آب بازی کنم

بعد ازکمی که لب آب موندیم دوباره رفتیم ومن یه آش مشتی بار گذاشتم ودور هم آش خوردیم واقعا" تو جنگل آدم اشتهاش دو برابر میشه واینم شما مریم جون در حال خوردن آش

این سومین بشقاب آشی بود که نوش جان کردی

اینم نگاری چون آشش داغ بود وداشتم براش سرد می کردم وبهش نمی دادم قهر کرده وتکیه داده به درخت وقتی خواستم نازش کنم برام زبون در آورد

وبعد از خوردن آش وکمی گشتن تو جنگل خیلی خسته شدیم وراهی خونه آقا جون اینا شدیم که تو راه یه گله گاو با شاخای خیلی بزرگ دیدیم که شما مریمی از دیدنشون تعجب کردی آخه این همه گاو یه جا ندیده بودی خلاصه رسیدیم خونه مامان فاطمه و اونجا هم مامان فاطمه برامون چای وشیرینی آورد وبعد از صرف چای راهی خونه خودمون شدیم اینم از خاطره اولین جنگل سال ٩٣.

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولمرسی همسر عزیزم که بارانی از شادی رو روسرمون می بارونی و بازم ممنونم از این همه توجهت تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)