پنجمین روز عید
سلام ای عزیز تر از جون من مریم دین من نگار ایمون من
بازم امروز یه خاطره دیگه براتون دارم
آره دخترای من روز پنجم عید ما از فرط خستگی تا ظهر خواب بودیم بعد از ظهر که از خواب بیدار شدیم بعد از صرف غذا همون صبحانه ناهاری بابایی یه دستی به سرو روی
ماشینش کشید وزودتر از ساعت همیشگیش به باشگاه رفت تا زودتر برگرده چون برای شب شام مهمونه خاله مهری بودیم منم تا وقت داشتم یه دستی به خونه کشیدم وکمی
مرتبش کردم آخه از دست شما وروجکا مگه میشه خونه مرتب بمونه بعدشم نوبتی شما دخملی هارو آماده کردم لباس تنتون کردم وموهاتون رو شونه کردم وکمی هم عطر بهتون
مالوندم وبعدشم خودم حاضر شدم ومنتظر بابایی شدیم تا اینکه بابایی از باشگاه اومد وحموم کرد وزودی هم حاضر شد وراهی خونه خاله مهری شدیم حدود ساعت 8 بود وقتی رسیدیم همه بودن
عمو شیرزاد اینا ومامان مریم اینا وزن دایی حلیمه اینا خلاصه بعد از سلام واحوال پرسی نشستیم وخاله کم کم سفره شام رو پهن کرد وبرای شام کشمش پلو با مرغ
وسبزی پلو با ماهی درست کرده بود که خیلی خوش مزه بود با سبزی خوردن تازه وریحون نوبر که واقعا" خوب چیزی بود بعد از صرف شام هم خاله با چای ومیوه
وشیرینی از همه پذیرایی کرد در طول این مدت هم ممی مثل همیشه سر تون رو با قصه گرم کرد وجیکتون در نمی اومد فقط یه چند باری سروصدا کردین که مهار شدین بعدشم
بابایی وعموشیرزاد کمی از خاطرات بچگیشون رو برامون تعریف کردن وکلی خندیدیم وخاله مهری هم زحمت کشید وبه شما وروجکای مامان وطاها واهورا عیدی داد وکلی هم
با هم عکس یادگاری انداختیم البته بیشتر ما بزرگترها شما مریمی ونگاری نمی ذاشتین ازتون چندتا عکس خوب وبی نقص بندازم بعد از کلی صحبت وخوش گذروندن وخندیدن
دیگه دیر وقت شده بود وهمه خسته شدیم وبابایی گفت که دیگه حاضر شید تا بریم خونه تو مسیرمون زن دایی اینا رو هم رسوندیم خونه خواهرش وبرگشتیم خونمون اینم از خاطره ء یه شب خوب دیگه .م
دوستون دارم شیطون خانومای من
نگارم مریمم