نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

سومین روز عید

1393/1/3 14:55
441 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک فرنگی من مریمی ونگاری من

امروز هم مامان می خواد خاطره روز سوم عید رو براتون بنویسه

روز سوم ما تا ظهر خونمون بودیم وجایی نرفتیم اما برای بعد از ظهر به اتفاق آقاجون اینا راهی خونه خاله سادات شدیم آخه خاله جون برای شام دعوتمون کرد وقتی که

رسیدیم خونشون نرگس شیطون بلا اومد جلو در وشروع که به سروصدا وهمش داد میزد مریم مریم می کرد وقتی هم که دیدتت انگار قرن هاست که همو ندیدید خلاصه بازم

ماچ ماچ وعید رو به هم تبریک گفتیم ونشستیم وخاله جون ازمون پذیرایی مفصلی کرد ودور هم گل گفتیم وگل شنفتیم و شما سه تا دختر ناز مثل خانما با هم مشغول بازی شدین

وبعد از مدتی هم خاله جون بساط شام رو آماده کرد اونم چه شام خوش مزهای که واقعا"زحمت زیادی کشید مرغ شکم پر وفسنجون وسبزی پلو و برنج زعفرونی همراه با

کلی مخلفات که خیلی چسبید بابا سالار خیلی خوشش اومده بود بعد از صرف شام خاله جون چای ونبات برامون آورد که اونم دور هم چسبید بعدش بابایی وعمو اکبر رفتن

بیرون یه کار کوچیک داشتن وزودی برگشتن وبعد کمی دور هم نشستن بابایی چند تا جوک دسته اول برامون تعریف کرد وکلی ماهارو خندوند که  یهو صدای شما مریم

ونرگس ونگار خانم در اومد وناسازگاریتون شروع شده بود که بابایی گفت وقط رفتنه وما هم آماده رفتن به خونمون شدیم اینم یه خاطره کوتاه ولی دوست داشتنیاز عید دخترهام .

مریم ونگار

ای بهترین  وزیباترین معجزهءزندگی من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)