سومین روز عید
سلام عروسک فرنگی من مریمی ونگاری من
امروز هم مامان می خواد خاطره روز سوم عید رو براتون بنویسه
روز سوم ما تا ظهر خونمون بودیم وجایی نرفتیم اما برای بعد از ظهر به اتفاق آقاجون اینا راهی خونه خاله سادات شدیم آخه خاله جون برای شام دعوتمون کرد وقتی که
رسیدیم خونشون نرگس شیطون بلا اومد جلو در وشروع که به سروصدا وهمش داد میزد مریم مریم می کرد وقتی هم که دیدتت انگار قرن هاست که همو ندیدید خلاصه بازم
ماچ ماچ وعید رو به هم تبریک گفتیم ونشستیم وخاله جون ازمون پذیرایی مفصلی کرد ودور هم گل گفتیم وگل شنفتیم و شما سه تا دختر ناز مثل خانما با هم مشغول بازی شدین
وبعد از مدتی هم خاله جون بساط شام رو آماده کرد اونم چه شام خوش مزهای که واقعا"زحمت زیادی کشید مرغ شکم پر وفسنجون وسبزی پلو و برنج زعفرونی همراه با
کلی مخلفات که خیلی چسبید بابا سالار خیلی خوشش اومده بود بعد از صرف شام خاله جون چای ونبات برامون آورد که اونم دور هم چسبید بعدش بابایی وعمو اکبر رفتن
بیرون یه کار کوچیک داشتن وزودی برگشتن وبعد کمی دور هم نشستن بابایی چند تا جوک دسته اول برامون تعریف کرد وکلی ماهارو خندوند که یهو صدای شما مریم
ونرگس ونگار خانم در اومد وناسازگاریتون شروع شده بود که بابایی گفت وقط رفتنه وما هم آماده رفتن به خونمون شدیم اینم یه خاطره کوتاه ولی دوست داشتنیاز عید دخترهام .
مریم ونگار
ای بهترین وزیباترین معجزهءزندگی من