نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

تابستونه ودریاش

1394/3/15 17:20
815 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل دخترام قند وعسلام شیرین ترین های من بهترین های من عمر وهستی مامان                                                                           

امروزم اومدم با یه خاطره قشنگ دیگه                       

جمعه بابایی یهو تصمیم گرفت که بریم دریا وهمون جا ویلا اجاره کنیم وشب رو بمونیم من وشما دوردونه هام هم از تصمیم بابایی خوشحال شدیم بنا براین منم همهء وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم وبابایی هم گوشت چرخ شده خرید وبساط کباب کوبیده رو آماده کرد تا شام کباب بخوریم خلاصه همگی به اتفاق مامان فاطمه راهی دریا شدیم وقتی رسیدیم بابایی رفت تا ویلا اجاره کنه اما نتونست آخه ویلا لب ساحل همگی اجاره داده شده بود وبابایی مجبور شد پلاژاجاره کنه عمو شیرزاد اینا هم قرار شد بیان اما مهمون براشون اومده بود ونتونستن خلاصه همه وسایلمون رو چیدیم وبابایی هم چادر بنا کرد واول از همه هم بساط شام رو راه انداخت ویه کباب سالاری ومشتی دور هم خوردیم بعد از شام هم چهارتایی رفتیم لب ساحل وماهیگیرها رو تماشا میکردیم که داشتن ماهی میگرفتن وشما دوتا وروجک هم بیکار نموندین ویه دستی به ماسه های لب ساحل زدین وبرای خودتون صدف جمع کردین بعد از کمی هم برگشتیم پلاژ تا با مامان فاطمه چای بخوریم وقتی شما نگار مامان خسته شدی من رو پاهام خوابوندمت وقتی هم خوابت سنگین شد بردمت تو چادر تا راحت لالا کنی مامان فاطمه هم کنارت خوابید و اما شما مریم مامان خیلی خسته بودی اما نمیخوابیدی آخه قرار بود محمد ونازنین جون بیان پیشمون و اومدن ودور هم چای ومیوه خوردیم وپاسور بازی کردیم خانما با هم آقایون هم با هم حکم بازی کردیم وآقایون باختن بعدشم بابایی برامون چندتایی جک تعریف کرد وحسابی خندیدیم وبعدشم محمد وبابایی خاطره دوره بچگیهاشون رو تعریف کردن تا ساعت 5 صبح دور هم بودیم وبعدشم محمد ونازی رفتن وقتی هم که شما مریم جونم لالا کردی من وبابایی دوتایی رفتیم لب ساحل تا بابایی قلاب بندازه یکی دو  ساعتی رو با هم لب ساحل موندیم وکمی گپ زدیم ویادی از دوره نامزدیمون کردیم که دوتایی با هم خیلی اومدیم دریا ماهیگیری خلاصه من خیلی خسته شده بودم و بعد رفتم تا بخوابم وبابایی هم نیم ساعت بعدش اومد وخوابید تا حوالی ساعت 10 صبح وقتی از خواب بیدار شدم چای دم کردم وصبحونه رو آماده کردم وبعدشم همگی شما رو از خواب ناز بیدار کردم تا دور هم صبحونه بخوریم بعد از اونم شما وروجکا رفتین وبا ماسه خشک بازی کردین حدودا" ساعت 2 بعد از ظهر بود که وقتی هوا گرم شد  همگی  به اتفاق هم رفتیم لب ساحل تا شما فرشته های کوچولوم آب بازی کنید 

                           Image result for ‫تصاویر زیبا کننده وبلاگ‬‎

اینم وروجکای آب دوست من

الهی قربون قیافتون برم عـــــــــــــــــــــــــــزیزای من

                               Image result for ‫تصاویر زیبا کننده وبلاگ‬‎

 بعد از این که شما مامان فاطمه تنی به آب زدین لباساتون رو عوض کردم و بعد هم وسایلمون رو جمع کردیم وراهی خونه شدیم تو راه هم بابایی برامون خوراکی ونوشیدنی خرید وخوردیم و قتی به خونه رسیدیم همگی از فرط خستگی خوابیدیم وحوالی غروب از خواب بیدار شدیم .اینم از یه ماجرای قشنگ دیگه برای دخملام

Image result for ‫تصاویر زیبا کننده وبلاگ‬‎

برای دخترام  

پاک من مقدس من دختر من تاج سرم گل باغ زندگیم 

                      مریم جون من 

بهشت من زیبا روی من آرامش من هستی من

                       نگار جونم 

زیبا ترین هدیه ء خدا امید امروز وفرداهای من خیــــــــــــــلی زیاد دوستون دارم هر طپش قلب من اسم شما رو صدا میزنه عـشـــــــــــــــق من و روح من شما دوتا هستید شادی شما شادی منه ولبخندتون هم زیبا ترین آهنگ دنیاست برای من می خوامتون زیـــــــــــاد خیـــــــــلی زیادبوس

                                   Image result for ‫تصاویر زیبا کننده وبلاگ‬‎

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان مبینا
5 تیر 94 17:00
به به از عکسا معلومه ک چقد خوش گذشته ایشالله همیشه ب خوشی ومسافرت باشه زینب جون دخملای نانازی رو ببوس عزیزم