ماجرای رفتن به جنگل
سلام به مریم ونگار زیباترین بهانهء زندگیم
دخترای قشنگم امروز مامان میخواد براتون از ماجرای خوش رفتن به جنگل رو براتون بنویسه
جونــــــــــــــــم براتون بگه
روز جمعه من وبابایی برنامه رفتن به جنگل رو ریختیم البته این بار آقا جون ومامان فاطمه هم رفیق راهمون شدن وهمه به اتفاق هم راهی جنگل برنجستانک شدیم واقعا" جنگل در فصل بهار دیدن داره حتی بوییدن هم داره آخه خیلی دلربا وجذاب میشه خلاصه وقتی داشتیم تقریبا"میرسیدیم یهو چشممون به چند تا اسب ناز قشنگ افتاد که شما نگاری از هیجان فقط جیغ میزدی ومیگفتی گاو گاو اما شما مریم مامان که می دونستی اینا گاو نیست واسبه به خواهر جونت گفتی نگار جون نگار جونی اینا اسبه نه گاو بعد شیشه ماشین رو کشیدین پایین وهمش داد میزدین اسب بیا
اینم از اسب های زیبا
بعد از چندتایی عکس انداختن رفتیم وسط جنگل وجا انداختیم ووسایلمون رو از ماشین بیرون آوردیم البته کنار یه رود خونه قشنگ جا انداختیم آقا جون ومامان فاطمه هم مثل شما وروجکام خیلی جنگل رو دوست دارن و کمی تنقلات ومیوه وچای خوردیم وگپ زدیم بابایی هم برای شما مریم نازم این تاب کوچولو رو درست کرد تا شما کمی بازی کنی
بعد از این که شما دو خواهر ناز نازی کمی بازی کردید وحسابی گرسنتون شد به همراه بابا سالارتون رفتین وچوب جمع کردین تا آتیش درست کنید برای جوجه کباب خلاصه حسابی کمک کردین وبابایی هم برامون از اون کباب خوشمزه ها درست کرد وهمه نوش جان کردیم بعد از غذا هم شما مریم مامان دست خواهرت رو گرفتی تا بازی کنید که دیدم چه زود تند وسریع برای خودت دوست پیدا کردی وسه تایی گرم بازی شدید تاب بازی وتوپ بازی وخاله بازی و...خلاصه کولاک کردین بعدشم مامان براتون هندونه قاچ کرد ودور هم هندونه خوردیم و منم یه چند تایی عکس ازتون انداختم وبا هندی کم هم ازتون فیلم گرفتم
اینم از دخترای ناز مامان
اینم مامان فاطمه وآقا جون
خلاصه تا غروب در حال گشت وگذار در جنگل بودیم وحسابی انرژی وتوانمون تحلیل شد که بابایی گفت بریم خونهءمامان فاطمه یه چای دبش بخوریم تا خستگیمون به در شه ورفتیم خونه مامان فاطمه اینا وچای تازه دم خوردیم وبعدشم اومدیم خونه خودمون اینم از ماجرای جنگلمون.
همسرم بی اندازه ازت ممنونم
به خاطر همهءلطف هایی که به من ودخترام داری