نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

تولد باباومامان

1393/3/22 12:33
420 بازدید
اشتراک گذاری

عکس ها و تصاویر متحرک جشن تولد (کیک و تبریک)

محبتمحبتسلام گل نازم دخترای طنازممحبتمحبت

امروز اومدم تا خاطره روزوشب تولد من وبابایی رو براتون بنویسم

20خرداد روز تولد مامان

22 خرداد روز تولدبابا

بوستولدت مبارک عشق بی همتای من سالارم مهمترین مهرهء زندگیم بوس

روز تولدمامان بابایی وقتی از سر کار اومد با کار قشنگش حسابی غافل گیرم کرد وشما مریم مامان هم وقتی فهمیدی تولد مامانه سفت بغلم کردی وتند تند ماچم کردی وبا اون زبون شیرینت تولدم رو بهم تبریک گفتی و اما روز تولد  بابایی همه چی برعکس شد به جای این که ماها بابایی رو غافل گیر کنیم بابایی  ماها ومامان فاطمه رو برده به پل شاهپور ویه ناهار وبعد از ظهر قشنگ مهمونمون کرد شما وروجکا وبابایی یه چند باری قلاب انداختین که ماهی بگیرید اما از ماهی خبری نبود جاش بابایی براتون قورباغه  گرفت وشما کلی قورباغه  بازی کردین

اینم دست نگار شجاع مامان که قورباغشو تودستش گرفت

 

واینم گل مریم خوش عطر ترین گل دنیا

و این یکی هم جغ جغه مامان

وبعد هم بابایی ماهارو برد تا تمشت وحشی بچینیم وبخوریم وبعد از اون هم مامان فاطمه رو به خونشون رسوندیم وراهی خونه مامان مریم شدیم از اونجایی که تولد من وبابایی خیلی به هم نزدیکه بنابر این هر سال شب تولد بابایی دور هم هستیم ومامان مریم هم زحمت میکشه ویه شام ویه کیک خوش مزه مهمونمون میکنه ویه جشن خودمونی وکوچیک برامون میگیره (مرسی مادر شوهر خوب ومهربونم)

 

و این کیک زیبا رو هم دوست مامان خانم نراقی برامون انتخاب کرد (مرسی عزیزم)خلاصه شب مامان مریم برای شام مرغ توی فر گذاشت ویه شام دل چسب برامون آماده کرد وهمه دور هم شام خوردیم وبعدشم یه تولد کوچیک گرفتیم بعد ممی و شما مریم جونم رفته بودین تو کوچه دور بزنین وقتی که اومدی با ذوق داد زدی مامان مامان من گوشی لمسی خریدم 

 

وبعد از همه این ماجراها همگی آماده رفتن به پهنه کلا شدیم بابا ممی مثل همیشه رفت ومشغول دعا وعبادت شد من وعمه گیتی وبابا وشما دوتا وروجک هم رفتیم تا از بازارش خرید کنیم اما فقط یه مغازه باز بود وبابایی فقط تونست براتون یویو بخره که سبز ماله دخترک سبزه مامان مریم هستش وفسفری هم مال آبجی نگارت

بعد از کمی گشت بارون شروع به باریدن کرد ویهو شدت گرفت ما هم زودی سوار ماشین شدیم وزنگ به ممی زدیم وممی هم اومد وراهی خونه مامان مریم شدیم وقتی رسوندیمشون خداحافظی کردیم وبه خونمون برگشتیم اینم از ماجرای تولد مامان وباباتون ملوسک های مامان .

عشق من

محبتمحبتامیدوارم تولد 120 سالگیت رو در کنار خانواده جشن بگیری وسال های سال زنده باشی وسایهءسروتکیه گاه من ودخترات باشی از اعماق وجودم دوست دارم بوسبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)