نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

سیزده بدر

1393/1/13 19:34
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانم کوچولو های  مامان

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولسلام فرشته های آسمونی تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

سیزده تون بدر خوشی هاتون صد برابر دشمناتون در بدر شما دوتا عروسکام هم هستین تاج سر

بازم مامانی اومد با یه خاطره دیگه 

خوب از کجا بگم آهان شب  دوازدهم عید بابا سالار و عمو شیرزاد ودوستاشون رفتن ماهی گیری که تو راه برگشت به خونه تو جاده گوهر باران نزدیک دریا چند تا آلاچیق برای سیزده بدر اجاره کردن  چون جاش خیلی خوب ومناسب بود بنا بر این همه روز سیزده بدر قرار شد که بریم اونجا صبح روز سیزدهم من وبابا زودتر از از همیشه از خواب بیدار شدیم و منم وسایل مرد نیاز شما دخترام رو آماده کردم وتو ماشین جا کردیم ووقتی خودمون آماده رفتن شدیم رو صندلی عقب  ماشین بالشت وپتو گذاشتم وشما مریم مامان رو اونجا خوابوندیم وبعدشم نگاری مامان شما رو تو بغلم گرفتم وراهی شدیم اول رفتیم دنبال سیامک پسر دایی بابا وبعدش باهم راهی خونه مامان مریم شدیم وقتی که رسیدیم شما هردو دختر ناز مامان از خواب بیدار شدین وتعجب کردین که چرا ما اینجاییم    مامان مریم کلی وسیله داشت بابایی تا اونجایی که تونست تو صندق جاشون داد وعمه گیتی رو سوار کردیم وراهی جاده گوهر باران شدیم ما زودتر از همه رسیدیم وکمی بعد از ما هم عمو شیرزاد اینا اومدن وزودی حصیر پهن کردن وچادر بنا کردن وکم کم هم بقیه اومدن جمعیتمون خیلی زیاد بود حدود 40 تا 45 نفر بودیم شما مریم مامان به محض رسیدن خواستی سوار سرسره وتاب شی وبابا سالار هم شما رو برد تا خوش بگذرونی وشما گل بهار که تا کفش پات کردم آروم نگرفتی وهمش دور دور می کردی تا این که مامان مریم سفره صبحانه رو پهن کرد وهمه مشغول خوردن صبحانه شدیم (تخم مرغ آب پز شده وپنیر وکره وگوجه فرنگی )بعد از صرف صبحانه بازم شما وروجکا در حال جنب وجوش بودین ویه لحظه هم نمی شستین تا اینکه بخت با مامان یار بود ونگار عزیز من خوابید یه یک ساعت ونیمی شما نگاری خوابیدی ومنم مریم خاتونم رو بردم سوار

سرسره کردمش وکلی هم با هم گشتیم بعدشم هم کمی با این توپ توی دستت

 

که بابایی روز قبلش برات خرید کلی بازی کردی و برگشتیم پیش بقیه وکمی که گذشت مردهای جمعمون بساط جوجه کباب رو آماده کردن که عمو سعید زحمتش رو کشید وجوجه ها رو به سیخ کشید وبعدشم سفره ناهار پهن شد ومشغول غذا خوردن شدیم شما مریم من شما که فقط دوتا تیکه جوجه خوردی ورفتی سراغ بازی ونگاری شما هم خواب بودی ومنم برات غذا گذاشتم کنار تا وقتی که بیدار شدی بخوری بعد از ناهار هم من وبابا ممی شما نگاری واهورا رو بردیم تا کمی راه برید وقتی بهت گفتم نگاری اهورا رو بغل کن دیدم اهورا کوچولو زودی بغلت کرد وبعدشم شما هم سفت بغلش کردی ومن این عکس رو ازتون انداختم

بعد از این که من ازتون عکس گرفتم تعادلتون بهم خورد وهر دوتاتون خوردین زمین اما می خندیدین وبعدشم مامان بازم این عکس رو ازت انداخت

الهی قربون دخترم برم که مثل پسرا ژست میگیره خلاصه قرار شد که همگی با هم بریم کنار دریا واز دریا هم کمی لذت ببریم من وبابایی همراه با شما دختر نازم مریم مامان رفتیم اما از اونجایی که خیلی باد سردی از سمت دریا می اومد تا وسطای راه که  رفتیم  پشیمون شدیم وبرگشتیم شما دختر ناز مامان از آقا ایمان خیلی خیلی خوشت می اومد ودوسش داشتی وهمش چسبیده بودی بهش باهاش رفتی دور زدی برات بستنی خرید بردتت لب ساحل و خلاصه همه جا باهاش بودی حتی بنده خدا بغلت می کرد راه می رفت ساعت که از 5غروب گذشته بود هوا سرد شد وعمو مسعود بابای ایلیا آتیش روشن کرد وکلی هم چوب توش انداخت وحسابی شعله ورش کرد واکثر جمعمون دور آتیش جمع شدیم تا گرم شیم بابایی وآقا مهران وسیامک چون  حوصلشون سر رفته بود رفتن ماهیگیری و بابایی این ماهی سفید تقریبا" بزرگ

و١٥ کوچیک رو با تور صید کرد شما مریمی که دست تودست عمو مهربونه کنار آتیش نشسته بودی ومنم نگاری رو تو بغلم گرفتم وکنار آتیش نشسته بودم که بعد از چند دقیقه ای بابا ممی صدام کرد وگفت بیا برات آش نذری گرفتم منم دست شما آش خورامو گرفتم ورفتیم کنار چادر نشستیم وآش خوردیم خیلی خیلی خوشمزه بود آش دوغ محلی که رو آتیش درست شده بود وحسابی جا افتاد بعداز کمی دوباره یه خانمه تو قابلمه کوچیک برامون آش آورد که این بار با خانم آقا مهران وعمه گلبهار وعمو شیرزاد باهم خوردیمش بعد از آش خوری شما دوباره رفتی پیش عمو مهربونه واین بار تو بغلش خوابت برد وقتی خوابت سنگین شد گذاشتمت تو چادر تا بخوابی ولی وقتی دیدی که من دارم پتو روت میدم زدی زیر گریه وگفتی عمو ایمان کجاست واز جات پا شدی ورفتی پیشش خلاصه حسابی خستش کردی بعدشم عمو علی برامون خاطره تعریف می کرد وکمی هم برامون می رقصید وشعر می خوند وهمه رو حسابی خندوند نگاری شما  هم از فرط خستگی تو بغلم خوابیدی بعدشم نوبت خوردن کاهوسرکه شد که عمو شیرزاد سفره پهن کرد  وهمه مشغول خوردن شدیم شما مریم من با عمو ایمان ومامان مریم اینا رو سکو نشستی وکاهو نوش جان کردی من وشما نگاری هم با نازنین اینا خلاصه حوالی غروب که دیگه هوا رو به تاریکی رفت وبعد کلی آهنگ ورقصیدن همه راهی خونه مامان مریم شدیم البته نه همهء همهءما وعموشیرزاد اینا وخاله مهری اینا وعمو علی اینا وعمو سعید اینا وقتی رسیدیم عموسعید با یه پلاستیک پر از چیپس وپفک وکرانچی و...اومد وشما نگاری هم تا خوراکی ها رو دیدی شروع کردی به هم هم گفتن ولی شما مریم من خوابیدی چون خیلی خسته شده بودی حتی برای شام هم بیدار نشدی وشام هم مامان مریم  برامون شامی با برنج درست کرده بود که همه دور هم خوردیم وما بعد از کمی گپ وخوردن چای برگشتیم خونه خودمون اینم از خاطره طولانی سیزده به در امسال.

 

ماچهمسر خوبمماچ

قلبقلبمرسی از این که یه روز خوب دیگه رو برامون تو خاطره ها حک کردیقلبقلب

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

روزا مامان رها
28 فروردین 93 20:34
سلام زینب خانم وبت رو دیدم و از داستان ها و عکس هاش لذت بردم منم می خوام برای رها جونم وب بسازم و می خوام کمی اطلاعات کسب کنم اگر از شما درخواست کمک کنم کمکم می کنید برای دخترهای زیبات
زیــنب (مامان)
پاسخ
سلام دوست عزیز چرا که نه خوشحال میشم کمکتون کنم هر وقت خواستی برام پیغام بزار آخه من هر دو روز وبم رو چک میکنم
مامی پوریا
30 فروردین 93 15:42
چون او به جهان کم است و او این همه است یک واژه ساده نیست یک عالمه است هم دختر و هم همسر و هم مادر عشق اینها همه هیچ فاطمه فاطمه است ولادت حضرت فاطمه(س) گراميباد