نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

چهار شنبه سوری

1392/12/28 12:06
646 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ای قشنگ ترین پریا فرشته های زیبا مریم ونگار

ببخشید از این که دیر اومدم تا وبت رو آپ کنم آخه مامانی دم عید سرش خیلی شلوغ بود امروز هم مامان اومده تا خاطره چهار شنبه آخر سال رو براتون بنویسه

تو شمال رسم بر این که چهار شنبه آخر سال رو آش چهل گیاه میپزن و بیشترین گیاهی هم که توش میریزن گزنه هستش که به آش گزنه هم معروف به خاطر همین رسم ورسوم من وخاله سادات ومامان فاطمه تو خونه مامان فاطمه یه آش مشتی وخوش مزه پختیم بعد این که آش جا افتاد  همه دور هم نشستیم ونوش جان کردیم شما مریم خانم ونگار کوچولو و نرگس ریزه میزه هم توی حیاط سرسبز وقشنگ مامانی  مشغول بازی شدین وکلی هم خوش گذروندین خدا هم دوستون داشت ویه هوای خوب وآفتابی رو براتون ساخت  بعد از چند ساعت وقتی که هوا تاریک شده بود بابایی از باشگاه اومد وبرامون یه آتیش توپ تو حیاط آقاجون اینا روشن کرد

اینم آتیشی که بابایی روشن کرد

وکمی هم سیگارد وهفت ترقه و...با خودش آورد تا شما دخترای ملوسم خوش بگذرونید البته بگم بابایی خیلی خیلی هواسش به شما ملوسکام بوده تا نکنه یه وقتی اتفاقی براتون بیافته وتا حدود ساعت 10 شب داشتیم ترقه بازی وآتیش بازی می کردیم منم نوبتی شما دخترهای نازم رو بغل می کردم واز رو آتیش می پریدیم وبابایی هم از ما  فیلم میگرفت تا این که شما مریم مامان به بابایی گفتی که منم می خوام سیگارد بترکونم وبابایی هم برات یه دونه روشن کرد وبه دست داد وشما هم زودی پرتش می کردی وقتی هم که می ترکید از سر شوق جیغ می زدی  بعد از این که خسته شدیم وآتیشمون هم خاموش شد رفتیم توی اتاق مامانی اینا ویه چای داغ و دبش هم خوردیم وبعدشم شام وبعد از کمی دور هم نشینی یه ظرف آش برای مامان مریم اینا بردیم خونشون وقتی رسیدیم دیدم ای بابا مامانی وممی بشور بشور دارن وکلی کار سرشون ریخته منم تا اونجایی که تونستم کمکه مامان مریم کردم وتو شستن وتمیز کردن آشپز خونه همراهیش کردم تا حدود ساعت ٢ بعد نیمه شب که دیگه بابایی خسته بود وفرداش باید می رفت سر کار وما برگشتیم خونمون اینم یه بعد از ظهرو شب  قشنگ وشاد در کنار هم .

این کیف قشنگ دسته مروارید رو عمه گیتی وقتی با دوستاش رفته بود خرید برای شما مریم خانم برادرزادش خرید(دستت درد نکنه عمه جون)

 

واین مار عروسکی رو هم خانم نراقی دوست مامان مریم برای شما عروسک خانم خریده که این سنجاب کوچولو هم تو شکمش بوده(دستت درد نکنه خانم نراقی)

 

آرزوی مامان در واپسین روزهای سال 1392 برای شما مریم ونگار گل های باغ زندگیم

سلامتی

 شاد کامی

وخوش بختی رو از خدا براتون آرزو دارم

قلبقلبقلبدووووووووووووووستون دااااااااااااااااااااااااااااااااااارم حد در بینهایت ماچماچماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)