نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

شورمست

1395/5/8 12:50
728 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خانمهای نـــــــــــــــــاز مامان

سلام آرامـــــــــــــــش مامان

مـــــــــــــریم گل نازمبوس

نــــــــــــــگار راز ونیازمبوس

                 0045B15D.gif

امروز مامان میخواد خاطره یه روز آفتابی تابستون و رفتن به شور مست رو براتون بنویسه

جونم براتون بگه جمعه حوالی ظهر بار وبندیل بستیم وراهی شورمست شدیم اونجا یه چیزی مثل دریاچه وجنگل تو همین مایه هاست ولی زیبا وبرای گذروندن یه بعد ظهر عالی بود خلاصه رفتیم راهش هم پر پیچ وخم مثل گردنه کوه بود با هوای تقریبا" خنک وقتی رسیدیم شما دخترهای نازم زودی رفتین لب آب آخ چی بگم که شما دوتا عین آبدزک همش دوست دارین کنار آب وقت بگذرونید منم وبابایی هم حصیر انداختیم وبرای خودمون بساط چای گذاشتیم وگپ زدیم وچای خوردیم  یهو بابایی مامان فاطمه وخاله جون رو دید اونا از طرف بسیج اومده بودن اردو همو دیدیم وکمی هم با هم وقت گذروندیم شما دخترهااز دیدن نرگس خیلی خوشحال شدید و شیطنت وبازیگوشیتون بیشتر شد وهمش در حال گشت وگذار بودین کمی توپ بازی کمی هم آب بازی وکمی هم دنبال هم میکردین تازه یه قورباغه هم برای سرگرمی خودتون پیداکردین

منم این عکسا رو از شما دخملیهام انداختم 

بعد ازکمی غذا خوردیم وخاله اینا چون از صبح زود اومده بودن رفتن اما ما موندیم چون بابایی میخواست قلاب بندازه وماهیگیری کنه یه  ساعتی رو برای ماهی گیری گذروندین اماخبری نبود بابایی گفت که دیگه برگردیم تو راهی کلی حیون دیدیم 

   که این آقا سگه حسابی ما رو ترسوند آخه خیلی وحشی بود بابایی هم از عمد ترمز میزد تا سگه به ما برسه تا هیجان شما رو بیشتر کنه خلاصه کمی جلوتر که اوضاع امن بود بابایی واستاد تا یه چندتایی از منظره قشنگ عکس بندازیم 

 

و مامان بازم یه چندتایی از شما دوتا دخترای نازش عکس انداخت و یه چندتایی هم من وبابایی 

تو راه برگشت هم بابایی برامون از کنار جاده آش دوغ محلی خرید ونوش جان کردیم بعد مامان فاطمه رو رسوندیم خونشون آخه مامانی با ما برگشت وقتی  اومدیم خونمون ساعت 9 شب بود وما هم خسته بنابراین حسابی استراحت کردیم اینم از یه روز قشنگ دیگه برا دخترام که بابایی براشون تداعی کردهبوس مـــــــــــــــــــــــرسی بابا جــــــــــــونبوس .

                   

  هـــــمهءزندگــــــی مــــــامان وبـــــــابا 

محبتمـــــــــــریم محبت

                      و

                          محبتنــــــــگار محبت      

    عــــــشق های بــــدون تـــــــکرار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)