ماجرای رفتن به ییلاق(سنگده)
سلام شیرین نباتهای مامان شکلاتهای مامان زیباترین ودرخشان ترین نگین الماس
امروز میخوام یه خاطره قشنگ وفراموش نشدنی براتون بنویسم
جونم براتون بگه یه سه هفته ای میشد که من وبابایی تصمیم گرفته بودیم که یکی دو شبی رو بریم ییلاق مامان فاطمه وخوش بگذرونیم تا این که خدا خواست وامروز 3/10/ 93 قسمت شد وما وخاله سادات اینا دیگه راهی شدیم هر چیزی که لازم بود رو برداشتیم ورفتیم خونه خاله زهرا (خاله مامان)کلید خونه ییلاقیشون رو گرفتیم واونجا مستقر شدیم اول از همه وقتی رسیدیم تواز بس سرد بود توی بخاری نفت ریختیم وروشن کردیم تا خونه گرم شه بعد هم بخاری برقیرو روشن کردیم که زودتر گرم شه آخه دمای اونجا زیر صفر بود بعد هم کم کم جابجا شدیم چای دم کردیم ودور هم با شما وروجکا چای خوردیم وبعد بابایی عمو اکبر رفتن رو تراس وآتیش کباب کوبیده رو روشن کردن من وخاله جون هم برنج وباقی کار شام رو انجام دادیم از شما چی بگم که از سر شوق خونه رو رو سرتون گذاشتین کلی دنبال هم کردین ومی خندیدین بعد از صرف یه کباب خوش مزه به همراه دوغ وسالاد وسبزی و ماست دلالی وترشی اینم بگم که شما مسابقه خوردن غذا گذاشتین که مریم جون ونرگس جون با هم اول شدین ونگاری هم از آخر آخرتر آخه از بس تو راه چیز میز خوردی زیاد غذا نخوردی عزیزم خلاصه بعد شام وکارهامون ما بزرگترها برای فردا برنامه جنگل رفتنمون رو میچیدیم وشما عروسکا هم مشغول بازی کردن بودین بعد از اندکی بابایی وعمو اکبر رفتن تا از خاموش شدن آتیش مطما" بشن که اومدن تو اتاق وگفتن برنامه رفتن به جنگل رو کنسل کنید شما مریم مامان گفتی: چرا بابایی بریم تو روخدا من جنگل دوست دارم بابایی گفت:نمیشه شما مریم خانم من بازم اصرار پشت اصرار بابایی هم با لبخند مرموزانه گفت آخه فردا باید بریم برف بازی من اصلا"باورم نشد آخه ظهر هوا خوب بود وآفتابی بودولی خیلی خوش حال شدم آخه یه چند وقتی بود که شما مریم مامان دلت میخواست برف بازی کنی اما تو شهر ما هنوز برف نیومده بود بعد هم همگی رفتیم تا ببینیم بابایی جدی میگه یا نه دیدیم بله از آسمون داره دونه های برف می باره وزمین هم کمی سفید شده بود وقتی برگشتیم تو اتاق شما دخترها از ذوق هی بالا وپایین می پریدین ومن وخاله جون هم گفتیم اگه می خواین فردا بریم برف بازی باید زود بخوابین وجا انداختیم وشما هم رفتین تو رخت خواب تا لالا کنین وقتی هم که خوابتون سنگین شد من وبابایی وعمو اکبر وخاله جون 4 تایی دور هم کارت بازی کردیم من وخاله یار عمو اکبر وبابایی یار بودن ما خانما آقایون رو سوسک کردیم خلاصه فردا صبح که از خواب بیدار شدیم اول یه صبحونه مشتی دور هم خوردیم وبعد شال وکلاه کردیم تا بریم برف بازی وقتی از رو تراس خواستم ببینم برف به اندازه کافی بارید یا نه دیدم همه جا سفیده
اینم منظره قشنگ از رو تراس
و اینم مریم ونرگس ونگار فندقی وعشق برف بازی
این آدم برفی حاصل زحمت مریم مامانه
این آدم برفی هم خاله جون درست کرده
بعد از یه ساعتی برف بازی دیگه خیلی سردمون شد وبرگشتیم خونه وقتی شما نگارجونی فهمیدی دیگه برف بازی تموم شده زدی زیر گریه وهوار هوار کردی و به هیچ وجه ساکت نشدی منم با هزار وعده ساکتت کردم بعد هم تو خونه با شما وروجکا بازی کردم تا برف بازی فعلا" از سرتون بیافته کم کم وقت ناهار شد من وخاله جون برنج بار گذاشتیم آقایون هم آتیش روشن کردن تا جوجه کباب درست کنن
وقتی ناهار خوردیم کمی استراحت کردیم ودور هم چای خوردیم آخه خیلی میچسبید بعد هم کم کم وسایلمون رو جمع کردیم وراهی شهرمون شدیم تو راه بابایی زد کنار تا برای بار آخر هم کمی برف بازی کنیم وشما مریم ونگار مامان اصلا"از برف بازی سیر نمی شدید وهمش جیغ میزدید وبرف گوله میکردید وسمت من وبابایی پرتاب میکردید
اینا عکسا رو هم تو راه برگشت ازتون انداختم
بعد هم برگشتیم خونه تو راه اول رفتیم خونه خاله زهرا وکلید امانتی رو پس دادیم و با اصرار زیاد خاله رفتیم بالا ودور هم عصرونه خوردیم شما دخترهای شیطون هم رفتین تو اتاق طاها پسر خاله زهرا وبا هم بازی کردین یه ساعتی اونجا بودیم وبعد خواستیم که برگردیم شما وروجکا رفتین تو سوپر مارکت خاله اینا وبرای خودتون کلی شکلات وچیپس وآبنبات برداشتین وخاله هم همش قربون صدقتون میرفت ومیگفت عیبی نداره بعد هم سوار ماشین شدیم وبرگشتیم آخه بابایی خیلی خسته بود ونیاز به استراحت داشت یه ساعتی رو شما دخترها وبابایی خوابیدین ومنم کارامو کردم وبعدش بیدار شدین ورفتیم خونه مامان مریم آخه عمو شیرزاد اینا بعد از چند وقت اومدن اینجا وخواستیم شب دور هم باشیم وقتی رسیدیم خونه مامان مریم طاها یی اومد بیرون وهمش شما مریم مامان رو صدا میزد وقتی دید خوابی ناراحت شد وهمش میگفت بیدارش کن شما نگاری هم خواب بودی وطاها دلش میخواست شما دختر عمو هاشو ببینه برای شام هم مامانی اینا جوجه کباب داشتن عمو شیرزاد زحمت کشید خوابونده بود وبهش طعم داده بود بعد از کمی شما نگاری مامان از خواب ناز بیدار شدی وبا هم شام خوردیم بعد از شام وقتی طاها واهورا کوچولو خواستن بهت دست بزنن غریبی کردی ونق میزدی ولی بعد از کمی با اهورا که تقریبا"هم سن وسال خودته بهتر شدی شما مریم مامان هم وقتی از خواب بیدار شدی مثل خانما رفتار کردی عمو شیرزاد هم سفت بغلت کردونازت کرد خاله نسترن هم نازت کرد از اونجایی که شما مریمی داداش خیلی دوست داری کمی با اهورا ور میرفتی و دست به سر وصورتش میکشیدی با طاها هم کمی بازی میکردی وکمی هم فرار خلاصه یه دوساعتی رو با پسرعموهات گذروندی
عمو شیرزاد هم زحمت کشید وبرای شما دختر ماه من این حباب ساز رو خرید(مرسی عمو جون)
خلاصه کمی دور هم گپ زدیم وگپ زدیم تا این که دیگه خیلی دیر وقت شد ومنم فردا نوبت دکتر داشتم وباید 8صبح از خواب بیدار میشدم از همه خداحافظی کردیم وبرگشتیم خونمون اینم از خاطره قشنگمون.
در آخر
باید از سالار زندگیم مرد خوش قلب و بابای مهربون مریم ونگار تشکر کنم که این لحظه های خوش وبه یاد موندنی رو برامون به ارمغان میاره