ماجرای اربعین حسینی
سلام دوردونه های من ناز دونه های من قشنگ ترین قشنگای من
امروزم یه روز دیگه از روزای قشنگ خداست که پر شده از یه ماجرای قشنگ
از اونجایی که نظر هر سال من وخاله سادات اینه که تا زنده ایم روز اربعین حسینی اگه خدا بخواد وقبول کنه آش نظری بپزیم
بنا بر این ما حوالی ظهر که یه روز گرم وآفتابی بود رفتیم خونه مامان فاطمه تا با خاله اینا وزن دایی مینا ومامان فاطمه دور هم آش بپزیم سمانه خانم هم بود وقتی رسیدیم خاله جون زحمت کشیده بود و بلشن آش رو بار گذاشته بود وبعد از ناهار حسابی سر گرم آش پختن شدیم اما شما وروجکا مریم ونرگس ونگار مشغول بازی کردن وخرابکاری بودین از اونجایی که مامان فاطمه وآقا جون عاشق شما وروجکان بهتون تو هم نگفتن که هیچ تازه تشویق هم میکردن که برید و هر کاری دوست دارید بکنید شما هم مثل بچه های حرف گوش کن رفتین دنبال خرابکاری خلاصه حدود ساعت 4 بعد از ظهر آش آماده شد خاله جون هم حین پختن کلی دعا از مفاتیح خوند وما هم با نعنا وپیاز وسیر داغ تزیین کردیم وبه درو همسایه پخش کردیم اما شما بچه ها که عاشق آش وسوپ هستین مجال ندادین که سفره بندازیم زودی برای خودتون بشقاب آوردین وتو حیاط زیلو پهن کردین ومشغول خوردن شدین(نوش جــــونتون)
بعد از اون هم دوباره وسه باره و.............باره رفتین وسرگرم بازی شدین ما هم بعد از کلی خستگی دور هم نشستیم وگرم گپ زدن شدیم زن دایی مینا هم تو گوشیش یه چندتایی کلیپ جدید داشت وحسابی سر گرممون کرد بعد هم عمو اکبر وآقا میثم اومدن وبا بابایی و دایی علی دور هم جمع مردونه گرفتن وگپ مردونه میزدن مامان فاطمه هم برامون چای داغ وتازه دم آورد ودور هم خیلی چسبید بعد از اون هم بازم گپ وگپ تا این که بابایی گفت دیرمون میشه وباید برای شام بریم خونه مامان مریم ما هم با همه خداحافظی کردیم وراهی شدیم وقتی رسیدیم خونه مامان مریم ممی خواب بود چون تازه از سر کار اومده بود مامانی وعمه گیتی کلی ماچ مالیتون کردن آخه از وقتی هوا سرد شد ما هفته ای یه بار هم به زور میتونیم بریم دیدنشون بیشتر تو خونه ایم خلاصه بعد از کمی خاله مهری وایلیا هم اومدن ومامان مریم هم سفره شام رو پهن کرد برای شام برامون لوبیا پلو با سبزی خوردن تازه وترشی و.....تدارک دیده بود که شما مریم من خیلی خیلی غذای مخلوط دوست داری وکلی هم غذا نوش جان کردی اما شما نگاری زیاد نخوردی آخه شما عزیز مامان هله هوله خوری وسیر بودی بعد از شام هم با خاله ومامان مریم خلوت کردیم وشما دوتا خواهر های افسانه ای کمی دلبری کردین بخصوص شما نگار من که خاله رو کلی ماچ مالی کردی واز اونجایی که خاله مهری عـــــــــاشقته بغلت کرد وحسابی بوت کرد بعد هم رفتیم تو اینترنت وبابایی برامون کلیپ های جالب وخنده دار گذاشت وحسابی دور هم سر گرم شدیم من وخاله ومامان مریم از فرط خندیدن دل درد گرقتیم حتی بابا ممی وقتی تجمع ما رو دور لب تاب عمه گیتی دید اونم مشتاقانه بالا سرمون وایستاد وتماشا میکرد خلاصه خیلی جمعمون گرم وصمیمی وخوب بود بعد از اونم کمی میوه وچای خوردیم وحدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود که به خونه برگشتیم.
اینم از ماجرای یه روز خوب خدا.
مریم ونگارپاره تن من ضربان قلب مامان
از این که تو زندگی من وبابایی حضور دارین ما خوشحالیم وبه خود میبالیم
مریم ونگار
دو رحمت الهی که تو دنیا شامل حال من وبابا شده