بازم دریــــــــــــا
سلام عزیزهای دلم دوردونه های من رنگ دونه های زندگیم
امروز مامان میخواد براتون از یه روز زیبای تابستونی و آب بازی فوق العادتون براتون بنویسه
پنج شنبه بابایی برنامه ریزی کرده تا بتونیم بریم دریا وشبش بمونیم تا فرداش هر وقت که شد بنابراین من وسایل مورد نیاز رو جمع کردم وهمراه با مامان فاطمه راهی دریا شدیم رفتیم لب ساحل جایی که دوست بابایی پلاژ داره برای شام بابایی برامون کباب کوبیده زد منم برنج گذاشتم ودور همی شام خوردیم بعد از شام هم شما دخترا با سطل ووسایل شن بازیتون رفتین تا بازی کنید کلی سر وصدا راه انداختین بازیتون نمیدونم چه طور بود که همش با خنده وسر وصدا همراه بود من وبابایی ومامان فاطمه هم کنار هم چای خوردیم وگپ میزدیم حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب خوابیدیم اما بابایی نخوابید ورفت تا قلاب بندازه حوالی ساعت 6 برگشت وکمی چرت زد ساعت 9 هم از خواب بیدار شدیم وصبحونه خوردیم وبعدشم با مامان فاطمه رفتیم آب بازی
کلی با مامان فاطمه آب بازی کردین وشما مریم مامان هم خیلی تو آب مامان فاطمه رو اذیت میکردی و میخندیدی اما شما نگاری تو بغل مامان فاطمه آب بازی میکردی و مظلوم بودی
یه ساعتی رو تو آب گذروندین و شما مریمی هم موقع برگشت برای خودت کلی صدف جمع کردی بعدشم دوش آب سرد گرفتین ولباساتون رو عوض کردین و یه چیزی سر پایی خوردیم وبرگشتیم خونه آخه خیلی خسته بودیم در کل به شما وروجکای آب دوست خیلی خوش گذشت وحسابی انرژی تخلیه کردین اینم از یه روز قشنگ دیگه برای فرشته هام .
مـــــــــرسی ســـــــــالار زندگیم
مـــــــــرسی بــــابای خوب مــــــــریم ونــــــــگار
از این که یه خاطره دیگه به خاطرات قشنگ گنجینه بچگیهای دخترامون اضافه کردی